Thursday 19 December 2013

تبعیدی سفید

این روزها در جایی زندگی می کنم که مملو از آدم هایی  ست که پر از بغض اند، پر از کینه و خشم اند و بدبینی . خیلی از همین ها فعالین حقوق بشراند. مدام در سرم می چرخد چطور می شود از صلح جهانی، از صلح بین آدم ها صحبت کرد، وقتی که در درونمان و با خودمان به صلح و آشتی نرسیده ایم. چطور می شود نقشه خوشبختی کشوری را نگاهی ترسیم کند که زیر بار شادمانی خانواده خود مانده است. به راستی چگونه می شود هر روز و هر روز از بدی های جنگ گفت، وقتی درون خودمان همه را دشمن می بینیم. برای فرزندانمان چه تعریفی از خوشبختی، شادی، آزادی و یا صلح بیاوریم در حالی که تمام تعاریفمان یا غیر قابل لمس اند یا با شکست مواجه شده اند. آیا تمام غایت ما از آزادی همان است که مشروب و سکس و حجاب آزاد شوند؟ نه خیلی بالاتر فریادهای به گلو ماسیده مان آزاد شوند؟! ... اصلن همین فردا جهموری اسلامی سرنگون شود ... یعنی ما به آزادی رسیده ایم ؟! آیا تمام این انسان ها اینجا ... در جامعه ی فوق پیش رفته آمریکایی آزاداند؟! اگر بگویم آری لطیفه خنده داریست. اینجا هم پر از آدم هایی ست که درگیر بایدهایی هستند که نمی دانند چرا فقط می دانند ماشین وار باید پیروی کنند. اینجا هم چشمان بسیاری از آدم ها سرشار از غم و کسالت است. اینجا هم آدم ها دروغ می گویند. اینجا هم آدم ها دزدی می کنند. اینجا هم آدم ها دور هم جمع می شوند تا فریادشان شنیده شود.اینجا هم مردم خسته اند.. اینجا هم انسان ها آزاد نیستند! آزادی، روح آزاده می خواهد. صلح کالبدی می طلبد که با جهان اطراف خود در رقص است. و آن گاه تازه می توان خوشبختی را لمس کرد و معنای حقیقی شادمانی را چشید. و دیگر مهم نیست در کجای زمین زندگی می کنی، یا به کدام منطقه موهومی مرز بندی شده متعلقی.
شادی یعنی درک صلح آمیز هستی.

Wednesday 18 December 2013

جزامیان زیبا رو

من از سرزمین داعیان سازندگی می آیم بی در زمانی در راه ترک او.
من از سرزمین مردمانی می آیم که تنها شعبان قسم ماندن می خورند.. به قصد اعتکاف.
من از سرزمین سربازهای فراری و دیوانگان ماندنی می آیم.
من از سرزمین طاعون درجا زدن ها می آیم.
 من از سرزمین دروغگویانی می آیم که از دروغ نفرت دارند.
من از سرزمین پتیاره های مقدس می آیم.
از سرزمین امامان پاپتی.
من از میان گدایان خزانه بان می آیم.
از سرزمین بی فردایی می آیم پر از گذشته های با شکوه
از سرزمین مرغ هایی می آیم که چون به دیوار همسایه پردیدند بزرگ ترین غازها شدند.
از میان صداهایی می آیم که در گور فریاد می شوند.
من از مغرب بتها می آیم.
من از دامان مادری می آیم که فرزندانش به دار کشیده اندش.
من از لاشه نیم خور شده ی مادری جدا شده ام که از جانش می خورم تا زنده بمانم.

https://soundcloud.com/parnazpartovi/hich-parnaz-robert-shayan


 

ای غم خسته رهایم کن...

از ما مردگان دیروز

و زخم ها آن گونه اند که گاهی می پوشانی شان به دورغ فراموشی (ای دندون درد لعنتی!)
 تو هم مثل مادر مادربزرگت .. مثل دائی بابابزرگت .. خو می کنی. و خوب می دانی هست .. هست ..  شب است و تمام طبیب های شهر زیر لحاف اند. اتاق درچرک خلسه آوری غوطه وره .. و همه چیزها شناوراند .. پای من، دست او،...مغز خودمو می بینم که معلقه .. و آواز می خونه:

شاید پتیاره ای بوده ام دلبرکی در شب های شهر...
 شاید روزی در بی در کجایی روسپی نازیبایی بوده ام که مستان ارمنی کدو اندام، رام می کرده ام.
شاید روزی دخترکی بوده ام مست، که نفهمیدم در آغوش کدام گدای معتبری له شدم .. تا در من فرو شود.
شاید هم مادر شش بچه اول مردی شدم بی فردا و فرار کردم از آشپزخانه اش.
شاید روزی فلسفه می خواندم برای گران تر شدن تنی شل و سفید که می خواست از نویسندگان دلبری کند.
شاید جنون فروشدن داشته ام در دیوانه خانه ای، از شوق خواستن به زنجیر کشیده ام .
شاید دختر حاجی آقا بوده ام، از ترس آبروی چند کیلویی خانواده اش با الاغ طویله دهشان خوابیده.
شاید خماری بوده ام محتاج، تمام دارایی اش سوراخ های تن اش.
من همان شاعری بوده ام که شعر می گفت ، شب گرسنه نخوابد.
امروز به درک.

و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد(*)....
و دیدم که عشق کف مشتم آب شد، چکید و در لابلای درزهای خیابان فرو شد و رفت....

کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!(*)

 

Friday 6 December 2013

نجات

عشق نمی میرد اگر سلاخی اش نکنیم.
فقط هوای تازه می خواهد .. نفس .. جان .
باید شعور حس آب بود در جسم ترد جوانه .. زندگی.
باید دست بود در چشم آبی غریق .. معجزه.
باید که نور بود در شب قطبی شکار نیمه جان .. امید.
باید رسن شدن، پای توله اسب وحشی چموش .. رها.
باید بهار بود پشت منظر غبارود پنجره .. خاطره.
باید نسیم بود صورت خشک و خسته را .. نوازش اش کنیم.
باید که عشق را در آغوش به خانه برد .. تا ذوب شود و بعد عطر ملایمش فضا پرا کن لحظه ها شود.

Sunday 1 December 2013

زمان سپید

کبوتران سفید صلحم از بام برخاسته اند و من سلاح به دست، متلوش بازگرداندن شان.
رو در روی آینه، به صورتم نگاهی و بعد در چشمانم فرو می روم به آن سو.
پشت خالی دلهره ها  تو ایستاده ای و می خندی و من که باز کودکانه در تو سنگر می گیرم.
بیا دوباره فرار کنیم و در پس کوچه های خاکی دلهای کودکانه، شاعران حیات شویم .
بیا فرار کنیم وگرنه روزمرگی ما را خواهد کشت.

Wednesday 27 November 2013

شاید

شاید هجرت برای عشق پایان عشق بود؟!
شاید سفری دوباره باید  و این بار به آنسوی سرگردان؟!
شاید بی فایده است تلاش برای زنده نگه داشتن معشوق مرگ ؟!
شاید آدم هستم؟! بر زمین هبوط کرده و بی پناه و بی جهت .. سرگردان. راه آسمان هم بسته.
اکنون بهتر از همیشه می دانم که نور های آسمانی جز ذرات هلیم هیچ نیستند.
جهت ها ذوب شده اند و هر کدام از درختی آویزان اند.
 شاید باید باور کنم گم شدن را؟!

Tuesday 15 October 2013

من از آن روز که در بند توام آزادم.

Monday 14 October 2013


الحق که نادانی شیرین ترین دردهاست.

شکست

نیزه های شکسته و سرهای بریده. آبی ای که به خاکستری باخته. ناقوس پایان در آستانه لرزیدن است و تپش های شرجی قلبی اسیر. درد شوالیه شکست خورده را شمشیرهای نابران آخته زجرکش می کنند. شوالیه ای بی سیگار؟! بی فکر؟!! خلا صَلاح و مستاصل وسط میدان ولو شده. نمی داند باروت چه معجزه ایست و فلسفه چند قرن کپک زده و حقیقت ها چه بی اندازه بیات اند؟! زندگی ایستاده است و تنها زمان می گذرد. صدای شرشر تنبل خون غلیظ در شریان های سیاه، صدای نسیم دود اگزوز می دهد در بازار علوفه، سکوت را ساکت می کند. چهارطاق پس افتاده و بی جان لب می زند: "قیصر بخواب که این جماعت خوب بیداره!" ...
 

Friday 13 September 2013

ا/ویران

لعنت تو را مام ویران،

    عروس هزار داماد شدی و هنوز ترشیده وار در انتظار استخوان می ترکانی
     و هنوز بی رحمانه فرزندانت را سقط می کنی
     و هنوز فرزندانت در جهانی دیگر زنده می شوند
     و هنوز زهدان خالی ات هر روز بی بارتر می تراوشد

لعنت به آن طلسم زرد،
 که تو را بیوه کرد مام
 که مرا از تو دور کرد
 که تو را بی بدیل کرد

لعنت به من که فراموشت نمی کنم
لعنت به تو که با زلف پریشان هنوز زیبایی

لعنت به تو مادر


به لبه زندگی رسیده ام و چه آرام می شود از اینجا در چشمان مرگ خیره شده.

Sunday 8 September 2013

نگذار مجبورت کنند که خودت باشی           _میشل فوکو



Thursday 29 August 2013

شیدایی

آینده، امروز ما بازیگران دیروز است.
برای ما که از میان افسانه ها گذشتیم، و رقصیدیم اسطوره هایی را که تنها در هم آغوشی سپید و سیاه کاغذ و جوهر، و بازی لغات متشخص بودند وعاشق ..  و اکنون اینجا ایستاده ام بی پروای اندیشیدن به تماشاخانه فتنه پرور، سرمست و رها ..
سرشارم، سرشارم از عطر شیدایی. گویی سناریو خود روان است بی رخصت صحنه گردانان. و ما آن رقصندگانیم که می رقصیم و می رقصیم و می رقصیم و جز صحنه هیچ نمی بینیم. این سن میراث لیلا و مجنون است، میراث دلدادگان تاریخ، همان آکتورهای نیاکاغذی. کارگردان پر تنش به دنبال پایان نیست.

__ تقدیم به تمام تماشاگران ناامید از اتفاق.

Monday 29 July 2013

چه بیهوده بال و پر به دیوار قفس می سایی مرغ طوفان!
تو محکوم به مردنی، وقتی دریا نیست...

Monday 15 July 2013

تپش های تند رسیدن...
راستی چه رویاندی که زندگی افسرده قلقک شد و خندید.. بگذار گوش های عالم از شنیدن خندهامان آه بکشد .. نابی لحظه هامان را فرهاد می داند و کوه اش. بگذار عقل های عالم این لحظه ها را بخندد. تو که باشی ما هم می خندیمشان.

 پنج صبح شد و اونجا پنج بعد از ظهر. تازه از خواب پریدم ...
یک ساعت پیش پروازش بلند شده. کجایی پس؟...
بیا دانیال بیا که بی تابانه می خواهمت
کی می دونه چه حسی دارم
کی می دونه چه حسی داریم
کی می دونه؟...

http://www.youtube.com/watch?v=Kz3J8Ii_7SQ

Wednesday 3 July 2013

مرتضی

شهوت تمام سراب ها رو به آ ب بدل می کنه و تمام آب ها رو به سراب
و دنیا آن قدر آلوده است که قربانیان به همان اندازه مسموم اند که مجرمان.
تو چنین دنیایی بقای داروین خوب جواب می ده!

Saturday 29 June 2013

كاما سوترا

منتظرش باش
پيش از شراب به او آب هديه كن
و به كبک هاى دوقلو كه بر سينه اش غنوده اند چشم مدوز
منتظرش باش
آنگاه كه جامش را بر مرمر طاقديس مى نهد
دستش را آرام لمس كن، كه گويى شبنم از آن برميگيرى
منتظرش باش
با او سخن بگو آنسان كه نى با تار لرزانِ ويولن سخن مى گويد
چونان كه گويى هردو شاهد فردايتان هستيد كه رقم مى خورد
منتظرش باش
و شب اش را جلا دِه، نگين به نگين
منتظرش باش
تا آنگاه كه شب به تو بگويد جز شما كسى در وجود نيست
منتظرش باش

با تلخیص: احمد محمود.
ترجمه: تراب حق شناس

Friday 28 June 2013

تومور بدخیم ذهنی رشد می کند.. بچه ماری می پرورم که نمی دانم به اژدها بدل خواهد شد یا خواهد مرد؟ او مرا می کشد یا من او را؟ تا کی می شود مسالمت آمیز زندگی کرد وقتی او تومور است و من ناقل؟
تب می کنم شب ها و فراموش می کنم روزها ... سرگردانی را، پریشانی را، خلاء را و زمان را.
کولی زباله گرد زرد آبه تمام تجربیات اش را رویم بالا آورده و بوی تعفن و عرق تب همه جا دنبالم می دود.
و چشمانم هر روز فضا و زمان را تاریک تر می بینند و ذوق ذوق می زنند برای پیدا کردن چیزی در فضای خالی .
هزیان های تب ناک لای گنجشک ها و ابرها می پرسند و دور می زنند "عشق واقعیت است؟ یا تجویز همان کولی دکتر مسموم؟!"
و او که آنچنان لطیف است که نمی دانی به کدام عالم تعلق دارد.. واقعیت است یا خیال.


Wednesday 26 June 2013

ساعت شنی نیمه عمرش را بغض کرده لعنتی...
غمباد زمان را مگر چاره ای جز بیچارگی هست؟!

Saturday 22 June 2013

و بچه‌های تنبل كلاس
به دست‌های جوهری‌مان خنديدند
كه پيش از ما، دريافتند:
"‌كاسب حبيب خداست"
نيمه عمری كمتر گذشته‌است
كه كتاب‌های‌مان را می‌خرند
برای چشم‌نوازی
زر‌كوب
هم‌رنگ
و هم‌قد

احمد حیدربیگی

Sunday 16 June 2013

اینجایی

خیال در کنارت بودن نیست این روزها .. بوی تو اینجا پیچیده!
تصاویر بی جان قانعم نمی کنند .. می بینمت ای حضور نامرئی !
صدای پایت را حس نمی کنم .. در گوشم پیچیده ای!
ساعت شنی دیدار نیمه عمرش را بغض کرده لعنتی!!
و ما کژدار فاصله ها را مریض وار تاب می آوریم!


Saturday 15 June 2013

مثل کودکی ام پناهگاه می سازم. در گوشه ای که هیچ کس آن را پیدا نکند. با خودم بازی می کنم. دنیایی خالی. آدم های دوست داشتنی نامرئی.
گویی در عبور این بیست و چند سال هیچ چیز عوض نشده:
تنها جنس پناهگاه به تو تغییر یافته... و تخیلاتم که این روزها عصا به دست اند... 

انگشت آبی

فارس، جرس،.. نوشته اند:
تا این لحظه در ۱۶۳۱ شعبه  و از ۸۶۱٬۸۶۶  رای اخذ شده، كه در این میان ۸۲۶٬۶۴۹  رای صحیح می‌باشد:
آقای حسن روحانی با ۴۰۱٬۹۴۹  رای
محمد باقر قالیباف با ۱۲۶٬۸۹۶  رای
سعید جلیلی با ۱۱۹٬۲۹۴  رای
محسن رضایی با ۱۰۹٬۰۸۹ رای
علی اكبر ولایتی با ۵۵٬۹۹۰  رای
سید محمد غرضی با ۱۳٬۴۳۱ رای

بچه ها خیلی هیجان دارند. از فعالین بگیر تا قشر متوسط جامعه.  درونم هیچ چیز تکان نمی خوره.. فقط یه تلاش بود..کردیم .. یعنی چیزی عوض می شه ندا؟! 
زدم شبکه خبر ایران و دوباره همون چرندیات توهمناک .. فقط یک دقیقه تونستم تحمل کنم.
هوم فیس بوک رو باز کردم.. بچه های خیلی خوشحالند. حرکت بچه های روزنامه نگار بیش از همه برام عجیبه.. کاش ایران بودم .. اون موقع شاید این قدر ناامید نمی بودم.. کاش جو زده بودم .. کاش می شد باور کرد.. اما خوبه .. حداقل آرامی که یه چماغ داره دیگه حاکم نشد .. هر چند که از اون هم چند مطمئن نمی شه بود.. فیس بوک رو هم نمی شه تحمل کرد.
از اتاق میام بیرون تا برم روی تراس و سیگاری بکشم، بچه ها خوشحال اند.. احساس تهوع می کنم، در رو می بندم تا صدایی نشنوم..
دانیال هم نیست.
گاهی باید خیلی تنها باشی تا با خودت کنار بیای.. کاش بیش از این ناامیدمون نکنه این رئیس جمهور جدید، که این آخرین امید بچه های 60س خواهد بود.

Friday 14 June 2013

دلخوش به فانوس وقتی که خورشید نیست

با دلی پر و قلبی سنگین شناسنامه ام رو برداشتم .. پر از تردید .. ولی هر کار کردم نتونستم خودم رو قانع کنم برای نرفتن. پر از بغض به سمت نزدیک ترین صندوق نزدیک خونه ام راه افتادم... چه روزی بود امروز..

به دنبال محل برگزاری به زن و شوهری ایرانی برخوردم .. ازشون پرسیدم .. شما رای دادید؟ می دونید من باید کجا برم؟ زن در جوابم با نگاهی سرد گفت: نه! بعد شوهر خیلی سریع، طوری که انگار می خواست اشتباه زن رو جمع و جور کنه گفت: جاشو نمی دونیم ولی مام رای می دیم، حتما حتما ... و بعد سریع دور شدند.. به خودم تو شیشه مغازه نگاه کردم، من شبیه کی بودم ؟! وقتی حوزه رو پیدا کردم کلی آدم اومده بودن .. چقدر خسته ام .. هنوز هم مطمئن نیستم .. خنده آدما حالمو بهم می زد .. اصلن من اینجا چه کار می کنم؟! .. سرم داشت گیج می رفت .. ولی هیچ دلیلی برای رای ندادن نداشتم .. تصمیم گرفتم دیگه تصویر روحانی رو جلوی چشمام نیارم، تصویر اتفاقات این چند روزه رو .. تصویر چیزایی که ازش خونده بودم.. و فقط همون یه اشاره اش به کوی دانشگاه رو برای خودم تکرار کنم... خاتمی که در ذهنم نقش می بست بیشتر حالم بد می شد.. مبارز این قدر محافظه کار! خودمونو دست کیا سپردیم.. فقط به امید همون تغییر این خفت رو تحمل کردم .. فقط با این فکر که شاید .. فقط شاید فردا روز بهتری باشه..

سرم رو پایین انداختم، آشنایی نبینم .. خیلی بی حوصله تر از اونم که بخوام حرفی بزنم، فقط توی این صف یک ساعته به دیالوگ های اطرافیانم گوش می کردم... جلیلی .. قالیباف .. روحانی .. احمدی نژاد .. بنفش ..ایران .. تحریم .. پاسپورت .. انگشت آبی .. تبریک .. نتیجه .. تقلب
وای که سرم گیج می ره .. از این بلاهت ..
تصاویر هشتاد و هشت در مغزم چرخ می زنند.. تمام این روزها و سالها و صده ها از جلوی چشمم عبور می کنند. آه از نسل ما.. که نسوخت، سقط شد! و صد آه برای نسل بعد از ما، که برای جبران مافات به هرز رفت.
چه روزی بود امروز...

Thursday 6 June 2013

و تو خود مبسوط تمام واگویه های غربتی....





Friday 24 May 2013

کودکان یائسه

تمام این سطرها برای آنان که...
بی سلام خداحافظی کردند
 بی شروع جوانی به پیری رسیدند
و بی چشیدن طعم زندگی، کامشان پر از مرگ شد.
ما کودکانی هستیم در آستانه یائسگی.
و پیرانی در کودکی جا مانده.
بگذار آیینه ها همچنان بر تصویر کذب خود اصرار ورزند.
مرا تنها من تعبیر تواند کرد و نه هیچ کس.

Monday 6 May 2013

..و صبوری چیره دست ترین سنگ تراش دنیا بود.. آنگاه که عشق دفتر می شست و مشق راه خالکوبی می کرد.
انسان چیه؟ دیوانه ای در زندانش که بین خودآگاه و ناخودآگاه اش شطرنج بازی می کنه.
                                                                                                                امانوئل اشمیت

Friday 26 April 2013

هله خاموش که بی گفت از این می همگان را                   بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
                                                                                                                                    مولانا

بایدها

چه خواهی از من؟! نبودن ها را ترجمه کنم؟! اکنون که صدای رعد و برق از پالایشگاه ها می آید و ضرابخانه ها بلندتر از همیشه سوت می کشند؟!
چه خواهی از من؟! خودم را با خودم رها کنی تا به تو برسم؟! وقتی تمام بودنم این روزها به بودنت متصل شده. و درخت های زیتون این روزها بیش از همیشه عقیم مانده اند.
چه خواهی از من؟! به فردایی بیاندیشم که فرصت امروز بودن تو را از من می گیرد؟! و صدای سم اسبان زره پوشان که بی رحمانه به سمت من می تازند زمین را می لرزاند و همچنان تو نیستی.
چه خواهی از من؟! که تو خود ناخواست ترین خاست تصور بودی. و تصادف در اتوبان یک طرفه بودی وقتی که خلاف جهت می -راندم
چه خواهی از من؟!

تو اما...

Monday 22 April 2013

تولد من و دفتر سفیدم

بهترین هدیه تولد امسالم یه دفتر سفیده .. چقدر خوب همه چیز رو می دونه .. چقدر خوب می دونه که روحم کجا جریان پیدا می کنه.
دفتر سفیدم رو برای همه خواهیم نوشت.. من و او .. فقط من و او .. شاید که همه، حتی برای لحظه ای و جرعه ای عشق را با ما همراه شدند.. شاید که توانستیم حتی برای لحظه ای جای لوله تفنگ ها را با گل های سرخ عوض کنیم.
به معجزه عشق ایمان دارم.

Friday 19 April 2013

گمشده

قسم به زمان .. آنگاه که عقربه ها در نگاه او می ایستند ..
و من  در خیالم، و تنها در خیالم، در آغوش نامرئی کلامش، پس تاریکی اتاق و در میان نور شمع هایی که هیچوقت از مغازه به خانه نرسیدند، والس را می رقصانم .. لحظه هایی که سیگارها به آن حسادت می کنند.
افسوس که راهی نیست ..
راهی نیست جز بی راهه های دلخوشی .. جز سراب های پس فردا .. جز بیغوله های دلتنگی ..
راهی نیست وقتی که تمام راه ها به او ختم می شوند و او در میان فاصله ها توان رسیدن را سرآمده..
و من که امنیتم را به بودنش دخیل بسته ام .. چه مومنانه با هر نسیمی می لرزم.
... که راهی نیست و با این همه او خود تمام راه هاست. 

Tuesday 9 April 2013

توی بوی سیب داشتی
و دست من غرق در خواهشی کودکانه
به تمنای چیدنت از درخت هیچ بالا می آمد.

Sunday 31 March 2013

چه گواراست طعم گس حقیقت های تلخ .. بی شکر بی شیر ..

Wednesday 20 March 2013

آرام آرام .. صبوری کردی و من در تو حل شدم.
احوال این روزای من .. شفیره ای در آستانه پروانه شدن ...
کاش بیرون هوا مساعد باشه!

Friday 15 March 2013

سرزمین بی مرز

برای فتح تو آمدم .. با مشعل و کتابی در دست!

رخش از رستم ربودم و مشعل از تائیس... تازنده و افروخته.. آتش می کشم تمام فاصله ها را... همه دستانی که تو را از من دور کنند. و از میان بر می دارم هر آن سری که قصد قد علم کردن کند.. آتش می کشم ویرانه های دلتنگی سرزمین بی مرزم را.
آتش می کشم زمان دونده را...  سم اسبان فرزند کورش را برنخواهند تابید..

.....و شب دوباره کنجی از آغوشت تمام فتوحات سرزمینم را به فراموشی می سپارم و آرام ترین موجود جهان می شوم.

Tuesday 12 March 2013

بهار اینجا پلاسیده و بی رمق کنجی منتظر ..

Sunday 10 March 2013

تنهایی

تنهایی چون لیوان آب لبریز شد، و تصمیم گرفتی لیوان هر دم پر شونده را سوی آیینه پرتاب کنی! تا دیگر نه ظرفی برای پر شدن ماند و نه آبی برای لبریزی، آیینه و لیوان فرو ریزند، و سیلابش همه را ببرد. وقتی منشا تمام دلتنگی ها خودت هستی.

تبعیدی 2.0

تبعیدهای بی بازگشت و ..
بی فایدگی های تبعیدی..
انقلاب مجازی..قهرمان مجازی..پهلوان مجازی..آدم های مجازی..خلسه های مجازی .. زندگی مجازی، مجازی،مجازی..
پس حقیقت را کجای این سطرها می توان جای داد؟ و حقیقت همیشه باید لابلای دستمال چرک ناشناسی پیچیده باشد تا بیش از آنچه هست احساس بازیچه بودن با تو همراه شود.

Friday 1 March 2013

از باغ می برند چراغانی ات کنند                                 تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
                                                                                                                فاضل نظری

Friday 22 February 2013

داروگ

داروگ. لعنتی!
 خسته ام از پرسیدن.
اصلن تو و باران جفتتان بروید به درک!
خودم جای هر دوتان می بارم
..
نه صبر کن! نه ببخش! نه برگرد!
...
اصلن لعنتی من!
لعنتی ماییم، ما کوران مادرزاد
ما خالی ترین پُرها

لعنتی آن هاند!
آن معشوق های مسمومِ، بی اطوار
شحنه هایِ شهرآشوبِ، شب پیکر
مردم گنگِ، گریبان بینِ، پرتاریخِ، بی فردا

اصلن لعنتی این است!
این شهر تاریکِ، زهدآلودِ، بی مستی
روسپی خانهِ، سراسر مرگِ، پر رونق
خانه ی صاحب مردهِ، متروکِ، بی زائر
ساعت بیگاری دهِ، نامیرِ، بی مقصد

بی گناهی داروگ .. برگرد..
قاصد عقیم خشکسالی ها
راستی داروگ، گفتی کی می رسد باران؟!



Thursday 21 February 2013

قبیله ام

امشب بعد از این که کلاس تمام شد، آیشا ازم خواست در مورد انتخاب واحد به یکی از دوستانش کمک کنم. دختری یمنی که انگلیسی رو با لحجه عربی صحبت می کرد. وقتی براش توضیح می دادم تو صورتم خیره شده بود و می گفت چه لبخند زیبایی داری. آخرش که صحبت ها تمام شد اسمم رو پرسید و کلی ربط اش داد به اسامی عربی و گفت اسمت خیلی زیباست و.. من اگر یک دختر داشته باشم اسم اش رو می ذارم مریم و.. خلاصه امشب با این تعریفاش کلی خر کیفمون کرد. بچه ها داشتند صحبت می کردند که من مجبور بودم عذرخواهی کنم و برم تا به اخرین سرویس شب برسم. دختر یمنی گفت اگر به سرویس نرسیدی من و شوهرم می رسونیمت. این بار دیگه تو دلم شاخ در آوردم! از موقعی که اومدم این جا این اولین باری بود که یه خارجی بی هیچ دلیلی می خواست بهم کمک کنه. رفتار این دختر امشب واقعا برام عجیب بود. و عکس العمل خودم عجیب تر! مهربانی او تعریفاش و دست آخر هم کمک اش، منو یاد ایران انداخت. رفتاری که تو ایران کاملا طبیعی بود و حتی گاهی اجباری. فکر می می کنم اینا تاثیرات زندگی های قبیله ای باشه که نمی ذاره آدما نسبت بهم بی تفاوت باشند. حتی تو کار هم فضولی و دخالت هم بکنند. الان که دورم، می بینم گاهی هم بد نیستا! از خودم هم تعجب می کنم، چقدر به این زندگی خو کردم، اصلا این تنهایی مطلق و خلا گونه رو از خودشون هم بهتر بلد شدم. حتی گاهی شاید چند روز بگذره بدون این که کلامی با کسی رد و بدل شه. اینم بد نیست. حد اقل مجبور نیستی کسی رو بزور تحمل کنی.

Monday 18 February 2013

معدول کدوم عدلیم

یه وقتایی وسط درس، اوج کار، شب تحویل پروژه و وسط هزار تا گرفتاری زهرماری مزخرف و الکی دیگه، یه هو، یه چیزی، مثه پتک آهنگری، می خوره تو فرق سرت تا گیج و بی هوش وسط همه کارات ولو شی و .. فقط .. محو و عاشقانه خیره شی بهش .. و فقط .. هزار بار و هزار بار از خودت بپرسی .. چرا؟ آخه چرا .. آخه چرا تو پری کوچیک من .. ؟!! بغض تو داره گلوی منو پاره می  کنه .. چرا باید تو، تو کودکی پیری رو تجربه کنی فرشته؟ تو که می گی پادشاه زمین بازی هستی .. تو که الان باید خود لذت باشی و نه حتی نیاز به تجربه اون داشته باشی  .. آخه چرا تو پری کوچیک من .. تو که هنوز حتی نمی دونی بی عدالتی یعنی چی .. پری کی انو دست کوچیک و بی رمق تو داد .. تا بجای بچه بودن مجبور شی از همه بزرگا بزرگ تر باشی، از همه قویا قوی تر باشی ..
چه نامرد بوده اون کارخونه ای که تو رو ساخته .. این جسم نحیف و تازه رسته باید بجای قهقه های کودکانه اش بغض کنه و درد بکشه .. پری کوچولوی پاک، وقتی با اون چشای سبزو گرم و غمگینت از اون ور دریچه دوربین نگاهم می کنی .. ،با اون نگاه و اون لبخندن ..  اون قدر سنگین، اون قدر پر از بغض، اون قدر بزرگانه .. از شرم فقط سرم رو پایین می ندازم که اشکامو نبینی .. وگرنه می فهمی این آدم بزرگایی که تازه اومدی به دنیاشون، و می گن از تو حمایت می کنن چقدر خودشون ضعیفن ..
جانان این بهترین اسمی بود که می شد برای تو بذارن مرغ طوفان کوچولو.


اولین بار نیست که فجایع طبیعت رو می بینم. آسایشگاه معلولین، تیمارستان ها، بیمارستان ها و خانه سالمدان و تمام این فجایع طبیعی وغیر طبیعی که هر روز و هر روز تکرار می شن تا درد بودن رو برای یه عده بیشتر کنند. ولی چیزی که ورای تمام این اتفاقات پر از دردم می کنه، دیدن آدم هاییه که لذت داشتن زندگی خوب رو تجربه کردن و ناگاه طعمه اتفاق شدند. تجربه ای که تحمل درد رو سخت تر می کنه. مثل کوری که با خاطره چشم هاش راه می ره. دو سال پیش تو یکی از همون بازدیدای همیشگی مون از آسایشگاه، پسر نوزده ساله ای رو دیدم که از پشت بوم پرت شده بود و تمام بدن اش فلج شده بود بجز مغزش! و مختصری هم انگشتانش، در شرایط بسیار بد و در بین مردان ناقص الخلقه نگهداری می شد. پرستارمنو کنار تختش برد و چند لحظه ای باهاش صحبت کردیم و اوتنها با چشمانش ما رو دنبال می کرد. بعد از حدود نیم ساعت واکنش هاش داشت تغییر می کرد، می شد خنده کم رنگی رو کم کم رو صورت زیباش حس کرد. اما لحظه رفتن شده بود. وقتی ازش خداحافظی می کردم از لای حصارهای تخت با انگشتان بی جونش لباسم رو گرفته بود .. نمی خواست برم .. حق داشت .. حق داشت .. اون فقط نوزده سال داشت، الان درست همون زمانی بود که باید یه دختر جونو زیبا رو تجربه می کرد. باید شیک می پوشید و دخترا رو دیوونه خودش می کرد.. اما افتاده بود وسط جهنم!! حتی حق فریاد کشیدن هم نداشت!! این قصه ها هر روز و هر روز تکرار می شن..شاید فردا اصلا نوبت خود من باشه..هر بار و هزارباراین سوال تکراری سرگیجه آور تو کله ی پوکیدم، خوره وار تکرار می شه: "اگر هستی پس کو عدالتت؟!!" ولش کن .. من و تو باهم کنار نمی یاییم(ولی کاش بیاییم) .. کاش بشه برای این موجودات بی گناه کاری کنم .. هر کاری .. اولین چیزی که به ذهنم رسید، محک بود .. شاید امروز اون سر دنیا، تو محک یه فرشته صدام زد .. منتظرم بود، باید این عکس رو بخاطر اون می دیدم.
من اومدم عزیزکم، بخند، بخندعزیزکم که خندت دنیای منه.. من اومدم خوب باش .....

(زندگی نامه جانان رو هم می تونید از این لینک بخونید:
http://www.stjude.org/stjude/v/index.jsp?vgnextoid=7d89c5a5097b7310VgnVCM100000290115acRCRD&vgnextchannel=7e2689ea127c6310VgnVCM100000290115acRCRD  )

Saturday 9 February 2013

حرف های دلتنگی برای گفتن نیستند

دامن کشان ..

Thursday 7 February 2013

هنر# فراموشی

دیشب داخل هایپرمارکتی مشغول گشت و گذار بودم، که صحنه ای در میان التهاب مردم برای خرید اجناس حراج شده خیلی توجه ام رو جلب کرد. دختری شرقی، از خدمه فروشگاه با ارگی که قسمت لباس ها! گذاشته شده بود(گمانم تنها برای دکوریشن و پخش موسیقی اونجا  بود) ایستاده و در میان کارش کی بورد رو می نواخت.. به سمت اش رفتم و چند نوتی همراهیش کردم.. حالب بود، در حالی که کی بورد داشت موزیک بی مزه خودشو پخش می کرد اون دختر چه پارلاتی موزونی همراهش می کرد. به شونه ش زدم و خداحافظی کردیم.
یاد گروس عبد الملکیان افتادم:

دزدی در میان تاریکی
 به تابلوی روی دیوار خیره مانده است..

راستی که این اعجاز هنر است، نه قابل سرکوب! نه فراموشی پذیر! و نه حتی گاهی محتاج  پرورش! هنر بخشی از خاصیت زیبایی دوست روح آدمیست، آنقدر که گاهی باید آن را از دسترس عقل خارج کرد و به دست احساس و حتی به دست غریزه سپرد.

Friday 25 January 2013

سر خط .

باید این کوفتگی و خماری را پشت سر می گذاشتم تا به زندگی باز گردم. باید خودم رو فراموش می کردم تا خودم رو به یاد می آوردم. راهی نیست یا باید ایستاد و از نو ساخت، یا شکست رو پذیرفت و بر خاکستر ساخته ها گریست. راه دوم راه من نیست. هر چند تنها اما همیشه تلاش کردم سازنده باشم نه بازنده. این بار اما بعد از مدتی طولانی از مسیری صعب به خودم باز می گردم. و دائم تکرار می کنم با خودم تا مبادا فراموش کنم: به قله فکر کن به قله فکر کن، به قله فکر کن..، مسیر دشوار پشت سر گذاشته می شه، تلاش کن، تلاش کن، تلاش کن..
دختر که باشی برای بالا رفتن باید بر اصطکاک بیشتری غلبه کنی. خانواده ای سنت گرا هم اگر داشته باشی باز بار سنگین تری بر دوشت گذاشته می شود برای گذر از میان سنت هایی که مذهب بنیان گذار اصلی آن است، اصطکاک دو چندان می شود. فرزند اول هم اگر باشی باز خودش مشکلیست که هیچ پشتیبانی نداری و تازه باید تکیه گاه هم باشی. سر گل تمام این مشکلات تازه جایی رو نمایی می کنه که افکارت با همراهانت متفاوت باشه، که از زندگی چیزی بیشتر از زنده بودن بخوای.. این طور می شه که غاری می سازی و تصمیم می گیری تمام ابنا بی ارتباط بشر رو بیرون نگه داری و از اون تو برای همشون دست تکون بدی بدون این که ذره ای از خودت بروز بدی. خوب اینم یه طور زندگیه دیگه .. زندگیی که بعد از یه مدتی به بی تفاوتی می رسه، بی تفاوتی در مقابل تمام حضورهای ناجور، بی تفاوتیی از سر خستگی و خستگیی از پس ایستادگی در برابر ضربه های امواج بر سر و بدنت فرود میارن.
جامعه ایران جامعه بی رحمیه خصوصا در قبال دخترها. ناگزیری بخشی از فکر و انرژیت رو صرف غلبه بر مخالفت ها کنی بر موانعی که حق تو نیستند و صرفا زاییده نوع نگرشیست که جامعه به تو به عنوان یک دختر داره ...
ادامه دارد..

Friday 18 January 2013

زهد

سختی کشیدن، تکاندن جسم است از تعلقات. جدایی از تمام آنچه گمان می بریم کندن از آنها ناممکن است.
زیبایی زهد عرفانی در ادیان مختلف نیز زاده آرامشی است که سختی آن را می پالاید و به ذهن می آموزد همیشه آنچه می طلبد بدست نخواهد آورد.

Wednesday 16 January 2013

به نام زندگی

کمندها هیچگاه تاب سرکشی ام را نیاوردند،
 آزاد سرشته شده بودم.