Sunday 22 April 2012

تولد

تولد حادثه عجیبیه .. به ناخواست خودمون اتفاق می افته و بعد هر سال هم وقوع اش رو جشن می گیریم.اردیبهشت هم ماه عجیبیه، اصلا اردیبهشت  ماه عاشقیه ماه عاشقاست .. هر چند فقط باید ایران باشی تا اردیبهشت معنا داشته باشه. امروز تولدم بود..خوب بود..روز عجیبی هم بود..تجربیات جدید برای ورود به هفتمین سال دهه بیست زندگی! داریم بزرگ می شیما!


Thursday 12 April 2012

مثل همیشه گیج


تو سالن دانشگاه یه گوشه دنج پیدا کرده بودم و در کمال راحتی لمیده بودم و سرم به شدت داخل لپتاپ بود و غرق در دنیای خودم. لحظه ای سرم رو بالا آوردم، مرد میانسالی تعداد زیادی فلش های رنگارنگ رو بغل زده بود و کوله بزرگی هم به  دوش داشت  از دور لبخند آرامی به من زد، به نظر می رسید از خدمات دانشگاه باشه. حس انسان دوستی من هم مطابق معمول بدون اجازه خودم در جوابش  لبخندی زد دوباره مشغول کارم شدم.لحظه ای بعد دیدم نزدیک اومده،مثل شاگرد مدرسه ای ها مودبانه بالای سرم ایستاد و شروع کرد از درس و این که  چه مقطعی هستم و سوپروایزم کیه و ..پرسیدن؛ با همان لبخند آرام مهربان و لحنی موقر(هر چند سوالاتش عجیب بود اما جدی نگرفتم-با خودم گفتم  اون هم یه رهگذر مثل بقیه،حس کنجکاویش که ارضا بشه خودش میره،پس بذار کمکش کنم!-)- همچنان به راحتی لمیده بودم و  با آرامش جواب سوالاتش رو می دادم که ایرانی هستم و مستر و عثمان سوپروایزرم و هنوز پیپر ندارم و..،موقع رفتن هم برام آرزوی موفقیت کرد و گفت خوب درس بخون،من هم با لبخندی مهربان همون طور که بابقیه خدمه همیشه برخورد می کردم تشکر کردم. مرد رفت و من هم دوباره سرم  رو کردم تو لپتاپم و برگشتم دنیای خودم.چند لحظه بعد نسرین اومد کنارم نشست و پرسید پرفسور عثمان چی می گفت ؟! من مثل موجودی که برق از کلش پریده باشه یکهو به خودم اومدم..نسرین اون عثمان بود؟!!آره دیگه بابا، یعنی تو هنوز سوپروایزر خودتو نمی شناسی؟  ( بله،اینم نتیجه سرپیچی از قوانین خودم )!

Wednesday 11 April 2012

پرواز کن پرنده

گاهی اوقات باید رهاش کنی،نه برای این که رها شی..
برای اونکه رهاش کرده باشی-که اجازه بدی پرواز کنه-اجازه بدی اوج بگیره-
مثل پرنده ای که بودنش زیباست اما پروازش به رها شدن از قفس تو بستگی داره..باید رهاش کرد!
دیدن عقاب در اوج زیباست نه در کنج قفسی که من از سر خودخواهی بسازم.
پرواز کن پرنده،دنیای پیش رو زیباست!

Tuesday 10 April 2012

آقای رفسنجانی کابین هفت!

امروز حکم زندان فائزه رفسنجانی پس از دادگاه تجدید نظر تایید شد،مدتی پیش در صفحه فیس بوک امین احمدیان همسر بهاره هدایت پستی خواندم که امروز پر بی راه نمی دانم در اینجا یادی از آن کنم.او می نویسد:
"خبرها حاکی از آن است که حکم شش ماه حبس قطعی به فائزه هاشمی ابلاغ شده است.بر اساس این گزارش خانم هاشمی هفته‌ی آینده خود را برای اجرای حکم به زندان اوین معرفی می‌کند."
از وقتی که این خبر رو خوندم این صحنه محتمل تو ذهنم مرور میشه:
یک اتومبیل ...ضد گلوله با چندتا محافظ جلو درب ملاقات اوین متوقف میشه،هاشمی پایین میاد و وارد زندان میشه، جلو درب ورودی مثلِ همه ما بازرسی بدنی میشه،از سربازهای سالن کارت ملاقات می گیره و پُر میکنه..نام ملاقات شونده(فائزه هاشمی) ملاقات کننده(اکبر هاشمی رفسنجانی) نسبت(پدر)..شناسنامه اش رو تحویل میده،شاید کف دستش هم مهر بخوره! کنار ما میشینه و منتظر می مونه که اسامی رو صدا کنند..اسم دخترش که از بلندگو خونده میشه، از پله های سالن بالا میره،شماره کابین رو می گیره و روی اون صندلی های پلاستیکی و پشت اون شیشه های کثیف میشینه ، گوشی رو بر میداره و با لحن مخصوص همیشگی احتمالا میگه "سلامٌ علیکم" ...
مردی که سالهای دور خودش در همین زندان چند سالی زندانی و "ملاقات شونده" بوده، نظامی رو بنیان گزاری کرده که سالها در مقامات عالیه آن مدتی شاید"ملاقات دهنده" بوده و این روزها هیچ بعید نیست که دوباره به اوین برگرده اینبار در نقش"ملاقات کننده
"
جالب بود و تنها یک چیز در آن لحظه به ذهنم خطور کرد: "از ماست که بر ماست!"
واقعا اوضاع این روزهای کشور چقدر پیش بینی نشده است!چه کسی فکر می کرد مهدی کروبی،رئیس مجلس همین نظام  بشود شیخ اصلاحات و میرحسین موسوی نخست وزیر خمینی هم بشود سردمدار جنبش سبز و رهبر اصلاح طلبان؟!
فقدان حزبی درخور اعتماد و سرگشتی سیاسیون مستقل، از وابستگان همین نظام پناهگاهی برای اصلاح طلبان ساخته و آنها را به در ورطه ای فرو برده که شاید بیش از نیمی از آن تنها تخیلات باشد، فرضا که فردا روزی هم موسوی از حصر خانگی آزاد شود،نه اصلا که پست ریاست جمهوری کشور هم در دست او باشد، آیا بواقع می توان در انتظار تغییراتی بنیادی بود در خانه ای که از پایبست ویران است؟ 

Tuesday 3 April 2012

عطرخاک

ساعت حدود سه نیه شب است و من دست خودم نیست...
به ناگاه بد جور دلم برای بوی خاک ایران تنگ شد،بد ..
اینجا همه چیز هست همه چیز،جز یک چیز،"روح"..
خاک ایران بوی عرفان می ده،بوی عشق می ده،بوی درد می ده، این رو تا ازش فاصله نگرفتم درک نکردم
به قول حسین پناهی
  "توی هر نیم وجبش هزارتا فامیل داریم،
سعدی و فردوسی،نادر و سبکتکین لطفعلی خان و رهی، سگ اصحاب کهف، گاو سامری ها، خر عیسای مسیح ،زین فرسودهء رخش رستم،کهش های چنگیز،خنجر اسکندر،جیگر پاره سهراب و دل تهمینه ،چرکنویس غزلای حافظ،مهر باران شستهء مولانا، اشک مجنون و مزار لیلی ،صورت قرضای شیخ ابو سعید، تسبیح گسسته عین القضات،قرصای سر درد و سردرد و سر ابوعلی ،سکه های حاج آمیز حاتم (آقا به تو چه)، صندوق جواهر خانم ملوک(دبیا)،تابلوی رنگ روغن استاد(به به چی چی شد؟)،جوهر مکتوبهء مرقومهء منظورهء اخراج تاتار , با ید منصورهء،ممدوحهء شاه سلطان ابن سلطان ابن سلطان ابن سلطان،ابن سلطان ابن سلطان(وای خدا مرگم بده) ،تراش مدادای رابرت گراند،فندک اسقاطی جان کندی، کاغذ لی لی پوت مارکوپولو، فتق بند پدر سلطان حسین، هسته خرما های سعد وقاص،استکان نعلبکی حلق طروش،آخور اسب و الاغ منصور،بی شمار بابای شل از سگدو،بی شمار مادر کور از گریه،بی شمار کودک اسهالی بی سوت سوتک،بی نهایت تابوت !! تازه جنس خاکشم مرغوبه , روی سر میچسبه , عین شاخ رو سر گاو،عین شب رو دل خاک،عین چشما و نگاه! مگه با توپ و تفنگ جداش کنن.
جوهر وجود سر , ذات خاک وطنه ! "
چقدر دلتنگم..
دلم بدجور برای یه آرامش عارفانه لک زده،برای یه لحظه حضور،برای شیرجه زدن به اعماق وجود خودم،برای عاشقانه نگاه کردن،برای لبریز شدن،برای دستای کلف شده پدر از فرط کار،برای زمزمه شفا بخش صدای مادر،برای رفیق و همزبونم،..

Sunday 1 April 2012

سرآغاز

می جنگم پس هستم..
آری چنین است برادر...
شاید اینگونه توانست زندگی را از پوسته کپک زده زوال بیرون کشید؛
وقتی که  چیزی نه غیر از خود که بسیار برتر از خود در اندیشه ات بلوغ یابد،
پر و بال گیرد و چون مرغ طوفان آزاد و رها زندگی را در هم شکافد.
گاهی پایانی بهترین آغاز است،و آغازی  بهترین پایان .