Saturday 8 December 2018

شتر شکنجه

امروز آزمایش تست اعصاب داشتم. به اعصاب بدنم شوک وارد می کردند تا ببینند سالم اند یا نه. بر اولین بار در زندگی ایم تو مطب دکتر گریه می کردم. نه از درد جسمی که از درد عمیق روحی. انگار پروژکتور جلوم روشن کرده بودند وفیلم زندان و بازداشت وشوک الکتریکی تو خیابون سال هشتاد و هشت  رو نشون می دادن و بعد یه جرقه ولتاژ قوی دوباره تلنگر می زد آره تو بودی .. خود خودت بودی. بعد خیلی زود خودم محو شدم. من که شکنجه نشده بود... سال شصت و هفت، ساواک، گوانتانامو ... چه آدم هایی سر عقیده هاشون چقدر عمیق تر و شدیدتر از اینها شکنجه شده شدند....و من بقول نیچه هنوز در مرحله شتر ماندم.

Sunday 25 November 2018

معشوق مرده

زن سال ها پیش عاشق مردی شده بود. من او شده بود و او من. ا
 .دیری نپایید که مرد مُرد، یا زن او را کشت. زن مبهوت آواری که بر سرشان آمده می خواست مرد را به زندگی باز گرداند پس جسد مرد را به خاک نسپرد. تن سفید را با آب طلا شست تا از فساد در امان بماند.ا
مرد اکنون سال ها بود که مرده بود. و زن عاشقانه جسد او با خود به هر سو می کشید و از کالبد مردانه اش برای خود پناهی ساخته بود. مرد آنجا نبود و زن  همچنان با تنی بی جان عشق بازی می کرد. خاطراتشان را کنار تن یخ زده مرور می کرد. و هر روز با طلوع آفتاب تکیدگی چشمانش را با سرمه های رسیده از نهرهای بابل پنهان می نمود.ا
 روزی تن بی جان ناگاه به سخن آمد: مرا رها کن! جان خواهم گرفت. گویی تن بی جان هم  حالا تمنای رهایی  داشت. و زن شکسته و دردمند در اندیشیه: دور یا نزدیک، کاش زودتر زنده شود. زن خوب می دانست این کلام نیز جز دروغی ننگین از جسد مرده ای بیش نیست اما حتی خیال دویدن حیات در رگ های کالبد کبود شده معشوق، که سال ها او را با خود به این سوی و آن سو کشیده بود چنان اغوا گر می نمود که هیچ چیز نمی توانست از این کار بازش دارد.د

زن گریان بر بخت شوریده خویش و روح سرگردان معشوق، تن سرد و سست معشوق را زیر تک درخت زیتون  پشت تپه های ده شان به خاک سپرده.  ....

ادامه دارد..

Monday 19 November 2018

آزمایشگاه جامعه شناسی منهتن

یک ماه از زندگی ام در منهتن مگذره. اینجا کنتراست تناقضات به شدت بالاست و شاید برای همین درک مسایل راحت تره. یکی از اون ادراکات از بین رفتن احساس خود برتر بینی و یا به به عبارت بهتر خود رو مرکز دنیا دیدن بود. متاسفانه ما در فرهنگی بزرگ می شیم که پدر و مادر برای اینکه به فرزندشون اعتماد به نفس بدند به اون فریب های خودبرتر بینی اشتباهی تزریق می کنند.  اگر پول نداریم به فرزندانمون القا می کنیم بچه پولدارها بی عرضه و ناتوانند، یا علم بهترین ثروت دنیاست، اگر پول داریم القا می کنیم تو هر چیزی در این جهان بخواهی می تونی بدست بیاری و .... اما متاسفانه تمام این حرف ها ناشی از عدم درک کامل ما از جهان اطرافمونه و کودکی که پر از تعارض در با جهان بیرونی دست و پنجه نرم می کنه.  جهانی که در اون تمام ما آدم ها به طرز نفرت انگیزی شبیه هم هستیم و هیچ تفاوتی در اون برتری ایجاد نمی کنه بلکه تنها سبب تنوع بیشتر جهان هستی شده.
اما چرا گفتم نفرت انگیز...
واقعیت اینه که مسله واقعن نفرت انگیز نیست ولی برای مایی که از کودکی دردها و کمبودها و ناداری هامون رو با
مسکنی به اسم »تو از بقیه بهتری« تسکین دادند، روبرو شدن با این واقعیت که ما از هیچ کس بهتر نیستیم حتی بدتر هم نیستیم خیلی دردناکه. واژه های مثل نخبه و نژاد آریایی و اصالت و ... همه از همین جا سر برمی دارند.

اما بهترین تسکین برای این درد آگاهی ست. آگاهی از این که از دیگران برتر بودن راه حل نیست . همه ما برابریم و گاهن نابرابر.. اما این اصلن مهم نیست. باید یاد بگیریم خودمون رو باکسی مقایسه نکنیم. بلکه معیار مقایسه خود دورن دیروز و امروز و فردامون باشه.
 نیویورک شهر ملت هاست. اینجا از هر رنگ نژاد و ملیتی اون هم در سطوح مختلف فرهنگی و مالی و سلامتی می تونی ببینی . اینجا خیلی بیشتر از کشور من همه چیز عریانه، دست فروش گاریش جمع نمی شه، معتاد و بی خانمان و کارگران جنسی رو تا حد ممکن نمی گیرند و همه به یک اندازه حق زندگی در این شهر و استفاده از فرصت ها رو دارند. به طبع اون مسله ترحم و شفقت هم به طرز خشمناکی از بین رفته. برای همین دیدن چهره واقعی جهان به دور از احساس ترس یا ترحم خیلی مهیا تر هست. نیویورک آزمایشگاه جامعه شناسی که اولین درس بزرگ اش رو امروز برام جمع بندی کرد... همه آنچه در مورد فضیلت تا به امروز باور داشتی تنها یه فاااک بزرگ بود.............................................!ا

Wednesday 14 November 2018

زنجیر تن رو رها کن ... ای پرنده پر بگیر

دیگه نمی کشم...

Friday 7 September 2018

جمله ای خوندم که خیلی نظرم رو جلب کرد و ذهنم رو به اغما برد:
 تصور کنید هیچ مرز یا محدودیتی برای زیبایی در زمین وجود نمی داشت! واقعن اون موقع آدم ها چطوری بودند؟ آدم ها بدون معیار خارجی و تعریف های مصنوعی از مفهوم زیبایی حتمن خیلی زیباتر بودند والبته خوشحال تر.ا

Thursday 16 August 2018

“The fact remains that getting people right is not what living is all about anyway. It's getting them wrong that is living, getting them wrong and wrong and wrong and then, on careful reconsideration, getting them wrong again. That's how we know we're alive: we're wrong.”
― Philip Roth, American Pastoral

Wednesday 15 August 2018

موسی زندگی بی تو و با تو بزرگ می شود

با خودم فکر می کردم، فرعون تمام پسران بنی اسراییل رو کشت تا مانع از وقوع اتفاق بشه.
 اما عجب که اتفاق در آغوش خود فرعون بزرگ شد...  چی فکر کردی مریم؟ 

Thursday 3 May 2018

بدرود تمام هست های نیست
بدرود دزد عشق 
دوستی های بی هوده
بدرود زندگی ای که با من و آن من نسیتی
من در خود متولد می شوم
و در سکوت جان می گیرم
برای دیدن جهان
ده نمک را باید ترک گفت
بدرود با کوله باری از فردا

Monday 30 April 2018

Never ever could believe I can study for 12 hours per day, from 8AM till 10PM, in a library. But I did!
No matter what would be a head of me. the importance is I closed the previous chapter of my life in a way I satisfied with it and happy about myself. Now I am excited for the next step!


Tuesday 13 March 2018

حال اش که خوبه حالم خوبه.

Sunday 4 March 2018

چشم از جهان فرو بستم و بر خویش گشودم. پیدا می شوم حتمن.

Monday 26 February 2018

about LOVE

Who can ever describe love better than these biblical words:


Love is patient, love is kind. It does not envy, it does not boast, it is not proud. 
It does not dishonor others, it is not self-seeking, it is not easily angered, it keeps no record of wrongs. 
Love does not delight in evil but rejoices with the truth. 
It always protects, always trusts, always hopes, always perseveres.
Love never fails. But where there are prophecies, they will cease; where there are tongues, they will be stilled; where there is knowledge, it will pass away.
 For we know in part and we prophesy in part, 
10 but when completeness comes, what is in part disappears. 
11 When I was a child, I talked like a child, I thought like a child, I reasoned like a child. When I became a man, I put the ways of childhood behind me. 
12 For now we see only a reflection as in a mirror; then we shall see face to face. Now I know in part; then I shall know fully, even as I am fully known.
13 And now these three remain: faith, hope and love. But the greatest of these is love.

1 Corinthians 13:4-13 New International Version (NIV)

#Corinthians ,  #Corinthians13:4-13 , #NIV

اغما

قلبم را کندند و بردند
و من حیران دست بر سینه ای خالی می فشارم
 تا باور کنم که زنده ام، که نیستم
فقط هنوز ریه ها کار می کنند
و مغز در مدارهای خود دچار پر کاری شده
ناآرام بایگانی اش را زیر و رو می کند
و من دست بر سینه خالی ام...

Monday 19 February 2018

I have decided to stick with love. Hate is too great a burden to bear.  MLK

Wednesday 17 January 2018

و تو چه بی صدا از آغوشم سُر خوردی...