Thursday 7 August 2014

قصه های من و هم خونه ام 4

Q دوباره حماسه آفرید!
می دونم آدم ثروتمندی نیست. می دونم خودش هم به سختی داره پول زندگی اش رو در میاره. با این حال بی ادعا و بی کلام هوای منو داره. اولین باری که دید خیلی بهم ریختم منو به سینما دعوت کرد و گفت مهمون من. با وجودی که هیچ وقت آشپزی نمی کنه و چاقالو همیشه در حال جانک فود خوردنه یه روز بعد از ظهر که از کتابخونه برگشته بود کلی آشپزی کرد برا هر دومون. اما امروز دیگه واقعن .. در اتاقم رو زد و زد زیر خنده .. یهو یه دسته گل از پشتش در آورد و گفت برای توه!!! چون داری می ری و دلم برات تنگ می شه! عوض این که خوشحال بشم بغض کردم.. حس کردم هنوز نرفتم دلم براش خیلی تنگ شده.  از این که یه آدم این قدر موقرانه مهربون باشه شوکه ام. خوشحالم این مدت هم خونه اش بودم. لحظه ای به من نگفت کمکت می کنم .. بر خلاف تمام آدم های این روزها .. اما در کمال سکوت بیش از خیلی ها تو این مدت کوتاه برام لحظه های خوب ساخت. بی منت، بی ادعا!

قصه های من و هم خونه ام 3

Q ساعت نه دوباره در اتاقمو زد. بین خواب و بیدار بودم و ژولیده. با خودم گفتم ولش کن، اما  ده دقیقه بعد  رفتم سراغش. پرسیدم  تو در زدی؟ Q: می خواستم دعوتت کنم با یه ومپایر یه بستنی بخوری ولی مثل این که خوابی. من: بزن بریم. چشاش برق زد و خندید. تو راه زن اش زنگ زد. اولین باری بود که خودم می شنیدم دو زن چه زیبا با هم عاشقانه حرف می زنند! می گفت مامانم به من می گه ومپایر. شبا می زنم بیرون و روزا تا ظهر می خوابم. 

قصه های من و هم خونه ام 2

همون هم خونه لزبینم بود .. اسمش Q ست. چرا؟ اینم یکی دیگه از همون سوالاتیه که جوابشو نمی دونم. غرق در اشک و فحش به زمین و آسمون بودم که در اتاقم رو زد. خودم رو جمع و جور کردم و رفتم دم در. با چشمهای آبیش تو صورت ذل زد و گفت: "می شه بغلت کنم؟!" خیلی جا خوردم! این بزرگ ترین و زیباترین هم دلی در تمام زندگی ام بود. چیزی که گاهی آدما بیشتر از هر چیز دیگه ای بهش احتیاج دارن.  با عشق بغلش کردم و بوسیدم اش و تشکر کردم بخاطر زیباترین هدیه اش!

قصه های من و هم خونه ام 1

چند وقته با یه زن لزبین هم خونه شدم. در طبقه سوم یه کلیسایی که بیش از صد سال قدمت داره و دو طبقه دیگه خالی اند. وقتی که به این خونه وارد شدم تا یه هفته شبا تا صبح بیدار می موندم و آفتاب که طلوع می کرد می خوابیدم (اگر می پرسید اون کجا می رفت .. باید بگم خیلی پرسیدند و هیچ جوابی ندارم براش.) هفته دوم تمام چراغ ها رو روشن می گذاشتم تو روشنایی محض می خوابیدم. هفته سوم سرکار خانم شریفشونو آوردنو من یه کم آروم شدم. دیگه شب چراغ ها رو خاموش می کردم و با آرامش می خوابیدم. حالا پنج هفته گذشته و فکر می کنم این روزگار سخت حداقل باعث شده باشه من کمی بر یکی از فوبیاهای ذهنم غلبه کرده باشم.

صدای پای باد

امروز ناگهان نبض زمان زیر پوستم به تندی زد. اونقدر تند که قلبم هم به تپش افتاد! چقدر دیدن عکس های خانوادگی این آدم هایی که پیر شدن ترسناکه! این که می بینی تو هم داری راه همین آدم ها رو می ری و الان در آستانه سی سالگی هنوز هیچ کاری برای مردم زمین نکردی! وای چقدر تلخه! بزرگترین دغدغه ام شده رفع مشکلات یک زندگی معمولی.. تلاش برای بقاء!