Thursday 7 August 2014

قصه های من و هم خونه ام 1

چند وقته با یه زن لزبین هم خونه شدم. در طبقه سوم یه کلیسایی که بیش از صد سال قدمت داره و دو طبقه دیگه خالی اند. وقتی که به این خونه وارد شدم تا یه هفته شبا تا صبح بیدار می موندم و آفتاب که طلوع می کرد می خوابیدم (اگر می پرسید اون کجا می رفت .. باید بگم خیلی پرسیدند و هیچ جوابی ندارم براش.) هفته دوم تمام چراغ ها رو روشن می گذاشتم تو روشنایی محض می خوابیدم. هفته سوم سرکار خانم شریفشونو آوردنو من یه کم آروم شدم. دیگه شب چراغ ها رو خاموش می کردم و با آرامش می خوابیدم. حالا پنج هفته گذشته و فکر می کنم این روزگار سخت حداقل باعث شده باشه من کمی بر یکی از فوبیاهای ذهنم غلبه کرده باشم.

No comments:

Post a Comment