Saturday 29 June 2013

كاما سوترا

منتظرش باش
پيش از شراب به او آب هديه كن
و به كبک هاى دوقلو كه بر سينه اش غنوده اند چشم مدوز
منتظرش باش
آنگاه كه جامش را بر مرمر طاقديس مى نهد
دستش را آرام لمس كن، كه گويى شبنم از آن برميگيرى
منتظرش باش
با او سخن بگو آنسان كه نى با تار لرزانِ ويولن سخن مى گويد
چونان كه گويى هردو شاهد فردايتان هستيد كه رقم مى خورد
منتظرش باش
و شب اش را جلا دِه، نگين به نگين
منتظرش باش
تا آنگاه كه شب به تو بگويد جز شما كسى در وجود نيست
منتظرش باش

با تلخیص: احمد محمود.
ترجمه: تراب حق شناس

Friday 28 June 2013

تومور بدخیم ذهنی رشد می کند.. بچه ماری می پرورم که نمی دانم به اژدها بدل خواهد شد یا خواهد مرد؟ او مرا می کشد یا من او را؟ تا کی می شود مسالمت آمیز زندگی کرد وقتی او تومور است و من ناقل؟
تب می کنم شب ها و فراموش می کنم روزها ... سرگردانی را، پریشانی را، خلاء را و زمان را.
کولی زباله گرد زرد آبه تمام تجربیات اش را رویم بالا آورده و بوی تعفن و عرق تب همه جا دنبالم می دود.
و چشمانم هر روز فضا و زمان را تاریک تر می بینند و ذوق ذوق می زنند برای پیدا کردن چیزی در فضای خالی .
هزیان های تب ناک لای گنجشک ها و ابرها می پرسند و دور می زنند "عشق واقعیت است؟ یا تجویز همان کولی دکتر مسموم؟!"
و او که آنچنان لطیف است که نمی دانی به کدام عالم تعلق دارد.. واقعیت است یا خیال.


Wednesday 26 June 2013

ساعت شنی نیمه عمرش را بغض کرده لعنتی...
غمباد زمان را مگر چاره ای جز بیچارگی هست؟!

Saturday 22 June 2013

و بچه‌های تنبل كلاس
به دست‌های جوهری‌مان خنديدند
كه پيش از ما، دريافتند:
"‌كاسب حبيب خداست"
نيمه عمری كمتر گذشته‌است
كه كتاب‌های‌مان را می‌خرند
برای چشم‌نوازی
زر‌كوب
هم‌رنگ
و هم‌قد

احمد حیدربیگی

Sunday 16 June 2013

اینجایی

خیال در کنارت بودن نیست این روزها .. بوی تو اینجا پیچیده!
تصاویر بی جان قانعم نمی کنند .. می بینمت ای حضور نامرئی !
صدای پایت را حس نمی کنم .. در گوشم پیچیده ای!
ساعت شنی دیدار نیمه عمرش را بغض کرده لعنتی!!
و ما کژدار فاصله ها را مریض وار تاب می آوریم!


Saturday 15 June 2013

مثل کودکی ام پناهگاه می سازم. در گوشه ای که هیچ کس آن را پیدا نکند. با خودم بازی می کنم. دنیایی خالی. آدم های دوست داشتنی نامرئی.
گویی در عبور این بیست و چند سال هیچ چیز عوض نشده:
تنها جنس پناهگاه به تو تغییر یافته... و تخیلاتم که این روزها عصا به دست اند... 

انگشت آبی

فارس، جرس،.. نوشته اند:
تا این لحظه در ۱۶۳۱ شعبه  و از ۸۶۱٬۸۶۶  رای اخذ شده، كه در این میان ۸۲۶٬۶۴۹  رای صحیح می‌باشد:
آقای حسن روحانی با ۴۰۱٬۹۴۹  رای
محمد باقر قالیباف با ۱۲۶٬۸۹۶  رای
سعید جلیلی با ۱۱۹٬۲۹۴  رای
محسن رضایی با ۱۰۹٬۰۸۹ رای
علی اكبر ولایتی با ۵۵٬۹۹۰  رای
سید محمد غرضی با ۱۳٬۴۳۱ رای

بچه ها خیلی هیجان دارند. از فعالین بگیر تا قشر متوسط جامعه.  درونم هیچ چیز تکان نمی خوره.. فقط یه تلاش بود..کردیم .. یعنی چیزی عوض می شه ندا؟! 
زدم شبکه خبر ایران و دوباره همون چرندیات توهمناک .. فقط یک دقیقه تونستم تحمل کنم.
هوم فیس بوک رو باز کردم.. بچه های خیلی خوشحالند. حرکت بچه های روزنامه نگار بیش از همه برام عجیبه.. کاش ایران بودم .. اون موقع شاید این قدر ناامید نمی بودم.. کاش جو زده بودم .. کاش می شد باور کرد.. اما خوبه .. حداقل آرامی که یه چماغ داره دیگه حاکم نشد .. هر چند که از اون هم چند مطمئن نمی شه بود.. فیس بوک رو هم نمی شه تحمل کرد.
از اتاق میام بیرون تا برم روی تراس و سیگاری بکشم، بچه ها خوشحال اند.. احساس تهوع می کنم، در رو می بندم تا صدایی نشنوم..
دانیال هم نیست.
گاهی باید خیلی تنها باشی تا با خودت کنار بیای.. کاش بیش از این ناامیدمون نکنه این رئیس جمهور جدید، که این آخرین امید بچه های 60س خواهد بود.

Friday 14 June 2013

دلخوش به فانوس وقتی که خورشید نیست

با دلی پر و قلبی سنگین شناسنامه ام رو برداشتم .. پر از تردید .. ولی هر کار کردم نتونستم خودم رو قانع کنم برای نرفتن. پر از بغض به سمت نزدیک ترین صندوق نزدیک خونه ام راه افتادم... چه روزی بود امروز..

به دنبال محل برگزاری به زن و شوهری ایرانی برخوردم .. ازشون پرسیدم .. شما رای دادید؟ می دونید من باید کجا برم؟ زن در جوابم با نگاهی سرد گفت: نه! بعد شوهر خیلی سریع، طوری که انگار می خواست اشتباه زن رو جمع و جور کنه گفت: جاشو نمی دونیم ولی مام رای می دیم، حتما حتما ... و بعد سریع دور شدند.. به خودم تو شیشه مغازه نگاه کردم، من شبیه کی بودم ؟! وقتی حوزه رو پیدا کردم کلی آدم اومده بودن .. چقدر خسته ام .. هنوز هم مطمئن نیستم .. خنده آدما حالمو بهم می زد .. اصلن من اینجا چه کار می کنم؟! .. سرم داشت گیج می رفت .. ولی هیچ دلیلی برای رای ندادن نداشتم .. تصمیم گرفتم دیگه تصویر روحانی رو جلوی چشمام نیارم، تصویر اتفاقات این چند روزه رو .. تصویر چیزایی که ازش خونده بودم.. و فقط همون یه اشاره اش به کوی دانشگاه رو برای خودم تکرار کنم... خاتمی که در ذهنم نقش می بست بیشتر حالم بد می شد.. مبارز این قدر محافظه کار! خودمونو دست کیا سپردیم.. فقط به امید همون تغییر این خفت رو تحمل کردم .. فقط با این فکر که شاید .. فقط شاید فردا روز بهتری باشه..

سرم رو پایین انداختم، آشنایی نبینم .. خیلی بی حوصله تر از اونم که بخوام حرفی بزنم، فقط توی این صف یک ساعته به دیالوگ های اطرافیانم گوش می کردم... جلیلی .. قالیباف .. روحانی .. احمدی نژاد .. بنفش ..ایران .. تحریم .. پاسپورت .. انگشت آبی .. تبریک .. نتیجه .. تقلب
وای که سرم گیج می ره .. از این بلاهت ..
تصاویر هشتاد و هشت در مغزم چرخ می زنند.. تمام این روزها و سالها و صده ها از جلوی چشمم عبور می کنند. آه از نسل ما.. که نسوخت، سقط شد! و صد آه برای نسل بعد از ما، که برای جبران مافات به هرز رفت.
چه روزی بود امروز...

Thursday 6 June 2013

و تو خود مبسوط تمام واگویه های غربتی....