Friday 27 June 2014

وداع

به صرف عشق دعوت بودم
در آشپزخانه پذیرایی شدم
و با نفرت بدرقه ام کرد
سال هاست کوله از دوش نکنده ام
آواره ایمانم در به در خیابان ها و شهرها  و شهرها

Friday 13 June 2014

پیش پاافتادگی پلیدی!

Wednesday 11 June 2014

مقهور

حالا در آستانه سی سالگی درخت ها بیش تر از پیش زندگی را مرور می کنند. زخیم می شوند، کلفت و تندتر از همیشه ریشه در زمین می دوانند. به آرامی زرد می شویم، شکستنی و برگریزانی. اینجا ضیافت آینه هاست. سخت است اما به همان اندازه باور پذیرتر از همیشه: تکه ای عریان از اویی. با تبصره به فریب ها، پوشانده شده در لباس و رنگ و فکر. و قطعه ای از تاریخ. همان جایی که پدربزرگ و هیتلر هر دو آنجایند. باور می کنم که رقم خورده ام از میان ده ها هزار اتفاق ممکن نشده. حالا بیشتر از همیشه به قدرت بی شرمانه زمان معتقدم. و به تابوت. و به بازوان اثیری عشق و عقیده. و به مفهوم نامفهوم وطن. و به مرزهای نامشخص جان. و به بی اعتباری احساس. و به رفاقت سایه ها.

Tuesday 10 June 2014

قرار پرواز

قرار عاشقانه مان را لای قراردادها پیچیدیم که تازه بماند
آنقدر آنجا رهایش کردیم که سرکه شد، که قدرت شد،
قدرتی که لابلای اتفاقات تار می تنید
پروانه ای مشغول مردن بود
پروا نه بی  پر واز زیبا نه، خوشمزه بود
خط و خال رنگین چروکیده به وزن چند گرم
پرواز با سرعت سقوط
پروانه بی پرواز