Sunday 25 November 2018

معشوق مرده

زن سال ها پیش عاشق مردی شده بود. من او شده بود و او من. ا
 .دیری نپایید که مرد مُرد، یا زن او را کشت. زن مبهوت آواری که بر سرشان آمده می خواست مرد را به زندگی باز گرداند پس جسد مرد را به خاک نسپرد. تن سفید را با آب طلا شست تا از فساد در امان بماند.ا
مرد اکنون سال ها بود که مرده بود. و زن عاشقانه جسد او با خود به هر سو می کشید و از کالبد مردانه اش برای خود پناهی ساخته بود. مرد آنجا نبود و زن  همچنان با تنی بی جان عشق بازی می کرد. خاطراتشان را کنار تن یخ زده مرور می کرد. و هر روز با طلوع آفتاب تکیدگی چشمانش را با سرمه های رسیده از نهرهای بابل پنهان می نمود.ا
 روزی تن بی جان ناگاه به سخن آمد: مرا رها کن! جان خواهم گرفت. گویی تن بی جان هم  حالا تمنای رهایی  داشت. و زن شکسته و دردمند در اندیشیه: دور یا نزدیک، کاش زودتر زنده شود. زن خوب می دانست این کلام نیز جز دروغی ننگین از جسد مرده ای بیش نیست اما حتی خیال دویدن حیات در رگ های کالبد کبود شده معشوق، که سال ها او را با خود به این سوی و آن سو کشیده بود چنان اغوا گر می نمود که هیچ چیز نمی توانست از این کار بازش دارد.د

زن گریان بر بخت شوریده خویش و روح سرگردان معشوق، تن سرد و سست معشوق را زیر تک درخت زیتون  پشت تپه های ده شان به خاک سپرده.  ....

ادامه دارد..

Monday 19 November 2018

آزمایشگاه جامعه شناسی منهتن

یک ماه از زندگی ام در منهتن مگذره. اینجا کنتراست تناقضات به شدت بالاست و شاید برای همین درک مسایل راحت تره. یکی از اون ادراکات از بین رفتن احساس خود برتر بینی و یا به به عبارت بهتر خود رو مرکز دنیا دیدن بود. متاسفانه ما در فرهنگی بزرگ می شیم که پدر و مادر برای اینکه به فرزندشون اعتماد به نفس بدند به اون فریب های خودبرتر بینی اشتباهی تزریق می کنند.  اگر پول نداریم به فرزندانمون القا می کنیم بچه پولدارها بی عرضه و ناتوانند، یا علم بهترین ثروت دنیاست، اگر پول داریم القا می کنیم تو هر چیزی در این جهان بخواهی می تونی بدست بیاری و .... اما متاسفانه تمام این حرف ها ناشی از عدم درک کامل ما از جهان اطرافمونه و کودکی که پر از تعارض در با جهان بیرونی دست و پنجه نرم می کنه.  جهانی که در اون تمام ما آدم ها به طرز نفرت انگیزی شبیه هم هستیم و هیچ تفاوتی در اون برتری ایجاد نمی کنه بلکه تنها سبب تنوع بیشتر جهان هستی شده.
اما چرا گفتم نفرت انگیز...
واقعیت اینه که مسله واقعن نفرت انگیز نیست ولی برای مایی که از کودکی دردها و کمبودها و ناداری هامون رو با
مسکنی به اسم »تو از بقیه بهتری« تسکین دادند، روبرو شدن با این واقعیت که ما از هیچ کس بهتر نیستیم حتی بدتر هم نیستیم خیلی دردناکه. واژه های مثل نخبه و نژاد آریایی و اصالت و ... همه از همین جا سر برمی دارند.

اما بهترین تسکین برای این درد آگاهی ست. آگاهی از این که از دیگران برتر بودن راه حل نیست . همه ما برابریم و گاهن نابرابر.. اما این اصلن مهم نیست. باید یاد بگیریم خودمون رو باکسی مقایسه نکنیم. بلکه معیار مقایسه خود دورن دیروز و امروز و فردامون باشه.
 نیویورک شهر ملت هاست. اینجا از هر رنگ نژاد و ملیتی اون هم در سطوح مختلف فرهنگی و مالی و سلامتی می تونی ببینی . اینجا خیلی بیشتر از کشور من همه چیز عریانه، دست فروش گاریش جمع نمی شه، معتاد و بی خانمان و کارگران جنسی رو تا حد ممکن نمی گیرند و همه به یک اندازه حق زندگی در این شهر و استفاده از فرصت ها رو دارند. به طبع اون مسله ترحم و شفقت هم به طرز خشمناکی از بین رفته. برای همین دیدن چهره واقعی جهان به دور از احساس ترس یا ترحم خیلی مهیا تر هست. نیویورک آزمایشگاه جامعه شناسی که اولین درس بزرگ اش رو امروز برام جمع بندی کرد... همه آنچه در مورد فضیلت تا به امروز باور داشتی تنها یه فاااک بزرگ بود.............................................!ا

Wednesday 14 November 2018

زنجیر تن رو رها کن ... ای پرنده پر بگیر

دیگه نمی کشم...