Sunday 25 November 2018

معشوق مرده

زن سال ها پیش عاشق مردی شده بود. من او شده بود و او من. ا
 .دیری نپایید که مرد مُرد، یا زن او را کشت. زن مبهوت آواری که بر سرشان آمده می خواست مرد را به زندگی باز گرداند پس جسد مرد را به خاک نسپرد. تن سفید را با آب طلا شست تا از فساد در امان بماند.ا
مرد اکنون سال ها بود که مرده بود. و زن عاشقانه جسد او با خود به هر سو می کشید و از کالبد مردانه اش برای خود پناهی ساخته بود. مرد آنجا نبود و زن  همچنان با تنی بی جان عشق بازی می کرد. خاطراتشان را کنار تن یخ زده مرور می کرد. و هر روز با طلوع آفتاب تکیدگی چشمانش را با سرمه های رسیده از نهرهای بابل پنهان می نمود.ا
 روزی تن بی جان ناگاه به سخن آمد: مرا رها کن! جان خواهم گرفت. گویی تن بی جان هم  حالا تمنای رهایی  داشت. و زن شکسته و دردمند در اندیشیه: دور یا نزدیک، کاش زودتر زنده شود. زن خوب می دانست این کلام نیز جز دروغی ننگین از جسد مرده ای بیش نیست اما حتی خیال دویدن حیات در رگ های کالبد کبود شده معشوق، که سال ها او را با خود به این سوی و آن سو کشیده بود چنان اغوا گر می نمود که هیچ چیز نمی توانست از این کار بازش دارد.د

زن گریان بر بخت شوریده خویش و روح سرگردان معشوق، تن سرد و سست معشوق را زیر تک درخت زیتون  پشت تپه های ده شان به خاک سپرده.  ....

ادامه دارد..

No comments:

Post a Comment