Friday 22 February 2013

داروگ

داروگ. لعنتی!
 خسته ام از پرسیدن.
اصلن تو و باران جفتتان بروید به درک!
خودم جای هر دوتان می بارم
..
نه صبر کن! نه ببخش! نه برگرد!
...
اصلن لعنتی من!
لعنتی ماییم، ما کوران مادرزاد
ما خالی ترین پُرها

لعنتی آن هاند!
آن معشوق های مسمومِ، بی اطوار
شحنه هایِ شهرآشوبِ، شب پیکر
مردم گنگِ، گریبان بینِ، پرتاریخِ، بی فردا

اصلن لعنتی این است!
این شهر تاریکِ، زهدآلودِ، بی مستی
روسپی خانهِ، سراسر مرگِ، پر رونق
خانه ی صاحب مردهِ، متروکِ، بی زائر
ساعت بیگاری دهِ، نامیرِ، بی مقصد

بی گناهی داروگ .. برگرد..
قاصد عقیم خشکسالی ها
راستی داروگ، گفتی کی می رسد باران؟!



Thursday 21 February 2013

قبیله ام

امشب بعد از این که کلاس تمام شد، آیشا ازم خواست در مورد انتخاب واحد به یکی از دوستانش کمک کنم. دختری یمنی که انگلیسی رو با لحجه عربی صحبت می کرد. وقتی براش توضیح می دادم تو صورتم خیره شده بود و می گفت چه لبخند زیبایی داری. آخرش که صحبت ها تمام شد اسمم رو پرسید و کلی ربط اش داد به اسامی عربی و گفت اسمت خیلی زیباست و.. من اگر یک دختر داشته باشم اسم اش رو می ذارم مریم و.. خلاصه امشب با این تعریفاش کلی خر کیفمون کرد. بچه ها داشتند صحبت می کردند که من مجبور بودم عذرخواهی کنم و برم تا به اخرین سرویس شب برسم. دختر یمنی گفت اگر به سرویس نرسیدی من و شوهرم می رسونیمت. این بار دیگه تو دلم شاخ در آوردم! از موقعی که اومدم این جا این اولین باری بود که یه خارجی بی هیچ دلیلی می خواست بهم کمک کنه. رفتار این دختر امشب واقعا برام عجیب بود. و عکس العمل خودم عجیب تر! مهربانی او تعریفاش و دست آخر هم کمک اش، منو یاد ایران انداخت. رفتاری که تو ایران کاملا طبیعی بود و حتی گاهی اجباری. فکر می می کنم اینا تاثیرات زندگی های قبیله ای باشه که نمی ذاره آدما نسبت بهم بی تفاوت باشند. حتی تو کار هم فضولی و دخالت هم بکنند. الان که دورم، می بینم گاهی هم بد نیستا! از خودم هم تعجب می کنم، چقدر به این زندگی خو کردم، اصلا این تنهایی مطلق و خلا گونه رو از خودشون هم بهتر بلد شدم. حتی گاهی شاید چند روز بگذره بدون این که کلامی با کسی رد و بدل شه. اینم بد نیست. حد اقل مجبور نیستی کسی رو بزور تحمل کنی.

Monday 18 February 2013

معدول کدوم عدلیم

یه وقتایی وسط درس، اوج کار، شب تحویل پروژه و وسط هزار تا گرفتاری زهرماری مزخرف و الکی دیگه، یه هو، یه چیزی، مثه پتک آهنگری، می خوره تو فرق سرت تا گیج و بی هوش وسط همه کارات ولو شی و .. فقط .. محو و عاشقانه خیره شی بهش .. و فقط .. هزار بار و هزار بار از خودت بپرسی .. چرا؟ آخه چرا .. آخه چرا تو پری کوچیک من .. ؟!! بغض تو داره گلوی منو پاره می  کنه .. چرا باید تو، تو کودکی پیری رو تجربه کنی فرشته؟ تو که می گی پادشاه زمین بازی هستی .. تو که الان باید خود لذت باشی و نه حتی نیاز به تجربه اون داشته باشی  .. آخه چرا تو پری کوچیک من .. تو که هنوز حتی نمی دونی بی عدالتی یعنی چی .. پری کی انو دست کوچیک و بی رمق تو داد .. تا بجای بچه بودن مجبور شی از همه بزرگا بزرگ تر باشی، از همه قویا قوی تر باشی ..
چه نامرد بوده اون کارخونه ای که تو رو ساخته .. این جسم نحیف و تازه رسته باید بجای قهقه های کودکانه اش بغض کنه و درد بکشه .. پری کوچولوی پاک، وقتی با اون چشای سبزو گرم و غمگینت از اون ور دریچه دوربین نگاهم می کنی .. ،با اون نگاه و اون لبخندن ..  اون قدر سنگین، اون قدر پر از بغض، اون قدر بزرگانه .. از شرم فقط سرم رو پایین می ندازم که اشکامو نبینی .. وگرنه می فهمی این آدم بزرگایی که تازه اومدی به دنیاشون، و می گن از تو حمایت می کنن چقدر خودشون ضعیفن ..
جانان این بهترین اسمی بود که می شد برای تو بذارن مرغ طوفان کوچولو.


اولین بار نیست که فجایع طبیعت رو می بینم. آسایشگاه معلولین، تیمارستان ها، بیمارستان ها و خانه سالمدان و تمام این فجایع طبیعی وغیر طبیعی که هر روز و هر روز تکرار می شن تا درد بودن رو برای یه عده بیشتر کنند. ولی چیزی که ورای تمام این اتفاقات پر از دردم می کنه، دیدن آدم هاییه که لذت داشتن زندگی خوب رو تجربه کردن و ناگاه طعمه اتفاق شدند. تجربه ای که تحمل درد رو سخت تر می کنه. مثل کوری که با خاطره چشم هاش راه می ره. دو سال پیش تو یکی از همون بازدیدای همیشگی مون از آسایشگاه، پسر نوزده ساله ای رو دیدم که از پشت بوم پرت شده بود و تمام بدن اش فلج شده بود بجز مغزش! و مختصری هم انگشتانش، در شرایط بسیار بد و در بین مردان ناقص الخلقه نگهداری می شد. پرستارمنو کنار تختش برد و چند لحظه ای باهاش صحبت کردیم و اوتنها با چشمانش ما رو دنبال می کرد. بعد از حدود نیم ساعت واکنش هاش داشت تغییر می کرد، می شد خنده کم رنگی رو کم کم رو صورت زیباش حس کرد. اما لحظه رفتن شده بود. وقتی ازش خداحافظی می کردم از لای حصارهای تخت با انگشتان بی جونش لباسم رو گرفته بود .. نمی خواست برم .. حق داشت .. حق داشت .. اون فقط نوزده سال داشت، الان درست همون زمانی بود که باید یه دختر جونو زیبا رو تجربه می کرد. باید شیک می پوشید و دخترا رو دیوونه خودش می کرد.. اما افتاده بود وسط جهنم!! حتی حق فریاد کشیدن هم نداشت!! این قصه ها هر روز و هر روز تکرار می شن..شاید فردا اصلا نوبت خود من باشه..هر بار و هزارباراین سوال تکراری سرگیجه آور تو کله ی پوکیدم، خوره وار تکرار می شه: "اگر هستی پس کو عدالتت؟!!" ولش کن .. من و تو باهم کنار نمی یاییم(ولی کاش بیاییم) .. کاش بشه برای این موجودات بی گناه کاری کنم .. هر کاری .. اولین چیزی که به ذهنم رسید، محک بود .. شاید امروز اون سر دنیا، تو محک یه فرشته صدام زد .. منتظرم بود، باید این عکس رو بخاطر اون می دیدم.
من اومدم عزیزکم، بخند، بخندعزیزکم که خندت دنیای منه.. من اومدم خوب باش .....

(زندگی نامه جانان رو هم می تونید از این لینک بخونید:
http://www.stjude.org/stjude/v/index.jsp?vgnextoid=7d89c5a5097b7310VgnVCM100000290115acRCRD&vgnextchannel=7e2689ea127c6310VgnVCM100000290115acRCRD  )

Saturday 9 February 2013

حرف های دلتنگی برای گفتن نیستند

دامن کشان ..

Thursday 7 February 2013

هنر# فراموشی

دیشب داخل هایپرمارکتی مشغول گشت و گذار بودم، که صحنه ای در میان التهاب مردم برای خرید اجناس حراج شده خیلی توجه ام رو جلب کرد. دختری شرقی، از خدمه فروشگاه با ارگی که قسمت لباس ها! گذاشته شده بود(گمانم تنها برای دکوریشن و پخش موسیقی اونجا  بود) ایستاده و در میان کارش کی بورد رو می نواخت.. به سمت اش رفتم و چند نوتی همراهیش کردم.. حالب بود، در حالی که کی بورد داشت موزیک بی مزه خودشو پخش می کرد اون دختر چه پارلاتی موزونی همراهش می کرد. به شونه ش زدم و خداحافظی کردیم.
یاد گروس عبد الملکیان افتادم:

دزدی در میان تاریکی
 به تابلوی روی دیوار خیره مانده است..

راستی که این اعجاز هنر است، نه قابل سرکوب! نه فراموشی پذیر! و نه حتی گاهی محتاج  پرورش! هنر بخشی از خاصیت زیبایی دوست روح آدمیست، آنقدر که گاهی باید آن را از دسترس عقل خارج کرد و به دست احساس و حتی به دست غریزه سپرد.