Thursday 21 February 2013

قبیله ام

امشب بعد از این که کلاس تمام شد، آیشا ازم خواست در مورد انتخاب واحد به یکی از دوستانش کمک کنم. دختری یمنی که انگلیسی رو با لحجه عربی صحبت می کرد. وقتی براش توضیح می دادم تو صورتم خیره شده بود و می گفت چه لبخند زیبایی داری. آخرش که صحبت ها تمام شد اسمم رو پرسید و کلی ربط اش داد به اسامی عربی و گفت اسمت خیلی زیباست و.. من اگر یک دختر داشته باشم اسم اش رو می ذارم مریم و.. خلاصه امشب با این تعریفاش کلی خر کیفمون کرد. بچه ها داشتند صحبت می کردند که من مجبور بودم عذرخواهی کنم و برم تا به اخرین سرویس شب برسم. دختر یمنی گفت اگر به سرویس نرسیدی من و شوهرم می رسونیمت. این بار دیگه تو دلم شاخ در آوردم! از موقعی که اومدم این جا این اولین باری بود که یه خارجی بی هیچ دلیلی می خواست بهم کمک کنه. رفتار این دختر امشب واقعا برام عجیب بود. و عکس العمل خودم عجیب تر! مهربانی او تعریفاش و دست آخر هم کمک اش، منو یاد ایران انداخت. رفتاری که تو ایران کاملا طبیعی بود و حتی گاهی اجباری. فکر می می کنم اینا تاثیرات زندگی های قبیله ای باشه که نمی ذاره آدما نسبت بهم بی تفاوت باشند. حتی تو کار هم فضولی و دخالت هم بکنند. الان که دورم، می بینم گاهی هم بد نیستا! از خودم هم تعجب می کنم، چقدر به این زندگی خو کردم، اصلا این تنهایی مطلق و خلا گونه رو از خودشون هم بهتر بلد شدم. حتی گاهی شاید چند روز بگذره بدون این که کلامی با کسی رد و بدل شه. اینم بد نیست. حد اقل مجبور نیستی کسی رو بزور تحمل کنی.

No comments:

Post a Comment