Monday 18 February 2013

معدول کدوم عدلیم

یه وقتایی وسط درس، اوج کار، شب تحویل پروژه و وسط هزار تا گرفتاری زهرماری مزخرف و الکی دیگه، یه هو، یه چیزی، مثه پتک آهنگری، می خوره تو فرق سرت تا گیج و بی هوش وسط همه کارات ولو شی و .. فقط .. محو و عاشقانه خیره شی بهش .. و فقط .. هزار بار و هزار بار از خودت بپرسی .. چرا؟ آخه چرا .. آخه چرا تو پری کوچیک من .. ؟!! بغض تو داره گلوی منو پاره می  کنه .. چرا باید تو، تو کودکی پیری رو تجربه کنی فرشته؟ تو که می گی پادشاه زمین بازی هستی .. تو که الان باید خود لذت باشی و نه حتی نیاز به تجربه اون داشته باشی  .. آخه چرا تو پری کوچیک من .. تو که هنوز حتی نمی دونی بی عدالتی یعنی چی .. پری کی انو دست کوچیک و بی رمق تو داد .. تا بجای بچه بودن مجبور شی از همه بزرگا بزرگ تر باشی، از همه قویا قوی تر باشی ..
چه نامرد بوده اون کارخونه ای که تو رو ساخته .. این جسم نحیف و تازه رسته باید بجای قهقه های کودکانه اش بغض کنه و درد بکشه .. پری کوچولوی پاک، وقتی با اون چشای سبزو گرم و غمگینت از اون ور دریچه دوربین نگاهم می کنی .. ،با اون نگاه و اون لبخندن ..  اون قدر سنگین، اون قدر پر از بغض، اون قدر بزرگانه .. از شرم فقط سرم رو پایین می ندازم که اشکامو نبینی .. وگرنه می فهمی این آدم بزرگایی که تازه اومدی به دنیاشون، و می گن از تو حمایت می کنن چقدر خودشون ضعیفن ..
جانان این بهترین اسمی بود که می شد برای تو بذارن مرغ طوفان کوچولو.


اولین بار نیست که فجایع طبیعت رو می بینم. آسایشگاه معلولین، تیمارستان ها، بیمارستان ها و خانه سالمدان و تمام این فجایع طبیعی وغیر طبیعی که هر روز و هر روز تکرار می شن تا درد بودن رو برای یه عده بیشتر کنند. ولی چیزی که ورای تمام این اتفاقات پر از دردم می کنه، دیدن آدم هاییه که لذت داشتن زندگی خوب رو تجربه کردن و ناگاه طعمه اتفاق شدند. تجربه ای که تحمل درد رو سخت تر می کنه. مثل کوری که با خاطره چشم هاش راه می ره. دو سال پیش تو یکی از همون بازدیدای همیشگی مون از آسایشگاه، پسر نوزده ساله ای رو دیدم که از پشت بوم پرت شده بود و تمام بدن اش فلج شده بود بجز مغزش! و مختصری هم انگشتانش، در شرایط بسیار بد و در بین مردان ناقص الخلقه نگهداری می شد. پرستارمنو کنار تختش برد و چند لحظه ای باهاش صحبت کردیم و اوتنها با چشمانش ما رو دنبال می کرد. بعد از حدود نیم ساعت واکنش هاش داشت تغییر می کرد، می شد خنده کم رنگی رو کم کم رو صورت زیباش حس کرد. اما لحظه رفتن شده بود. وقتی ازش خداحافظی می کردم از لای حصارهای تخت با انگشتان بی جونش لباسم رو گرفته بود .. نمی خواست برم .. حق داشت .. حق داشت .. اون فقط نوزده سال داشت، الان درست همون زمانی بود که باید یه دختر جونو زیبا رو تجربه می کرد. باید شیک می پوشید و دخترا رو دیوونه خودش می کرد.. اما افتاده بود وسط جهنم!! حتی حق فریاد کشیدن هم نداشت!! این قصه ها هر روز و هر روز تکرار می شن..شاید فردا اصلا نوبت خود من باشه..هر بار و هزارباراین سوال تکراری سرگیجه آور تو کله ی پوکیدم، خوره وار تکرار می شه: "اگر هستی پس کو عدالتت؟!!" ولش کن .. من و تو باهم کنار نمی یاییم(ولی کاش بیاییم) .. کاش بشه برای این موجودات بی گناه کاری کنم .. هر کاری .. اولین چیزی که به ذهنم رسید، محک بود .. شاید امروز اون سر دنیا، تو محک یه فرشته صدام زد .. منتظرم بود، باید این عکس رو بخاطر اون می دیدم.
من اومدم عزیزکم، بخند، بخندعزیزکم که خندت دنیای منه.. من اومدم خوب باش .....

(زندگی نامه جانان رو هم می تونید از این لینک بخونید:
http://www.stjude.org/stjude/v/index.jsp?vgnextoid=7d89c5a5097b7310VgnVCM100000290115acRCRD&vgnextchannel=7e2689ea127c6310VgnVCM100000290115acRCRD  )

No comments:

Post a Comment