Sunday 29 July 2012

سراب


نزدیک می آیم
محو می شوی

سراغی آن دور تر ها می دهی
این بار اما وسوسه نمی شوم
نمی شتابم
رسم رفاقت های سرابی را خوب آموخته ام

بند کفشهایم را کور گره می زنم
سیگار را در جیبم فرو می کنم
و می دوم
می دوم واشباه در میان هرم سیگار و دود نفس هایم ناپدید می شوند

تنها نیستم
دوستان خوبی یافته ام
اشیا از حیوانات هم بی آزار تراند!

Saturday 28 July 2012

فاصله

آنچه را سلمان می داند
اگر ابوذر می دانست کافر می گشت

سنگین است این حرف! شریعتی در تمام دوران نوجوانی نویسنده محبوب من بود، اما به مرور زمان و آشنایی بادیدگاه ها و نویسندگان مختلف کم کم ازش فاصله گرفتم. امشب اتفاقی  تو کتابخونم به سلمان پاک بر خوردم، کتابی که چند سال پیش به سختی یه نسخه قدیمی شو  تونسته بودم پیدا کنم،اما مثل خیلی از کتابای دیگه ظاهرا وسط راه موضوع مهم تری پیدا کرده بودم و این کتاب هم نیمه خوانده رها شده،_ عادتی که هیچ وقت ترک نشد که هیچ این روزها بدتر هم شده، ظاهرا این روزا هیچ کتاب و فیلم و موسیقی ای جواب نمی ده!_ اما این جمله میخکوبم کرد، مسئله دو شخصیت نابرده نیستند که فاصله هاست، هر دو مهرهای تعیین کننده و سنگین اسلام نو پا هستند اما فاصله شان به اندازه "کفر" است، اتفاقی که برای دینی چون اسلام پایان و سرحد همه اعتقادات و افکار است.

Sunday 15 July 2012

این فیلم نیست


اثر جدید جعفر پناهی تامل برانگیز است."این فیلم نیست" مرزهای یک هنرمند را تعریف می کند ،و به زیبایی به یادآوری می کند که مرز و محدودیت در هنر جایگاهی ندارد. آنچه به خوبی در این نیمه مستند عیان است استفاده به جا از عناصر نور و صدا و صحنه است در انتقال تمامی خواسته های ذهن کارگردان،به گونه ای کاملا کنایه مند. این فیلم نیست، د ر تیراژ پایانی به اوج می رسد، جایی که به جای نام تمام کادر فنی فیلم نقطه گذاشته می شود! استفاده از شب چهارشنبه سوری به عنوان فضای حاکم و دردهای یک فیلم ساز در غلبه بر محدودیت هایش فضایی به غایت غم انگیز از وضعیت هنرمندان در ایران امروز را به رخ می کشد.
این فیلم من را به یاد حرف حاتمی کیا انداخت: که "شاخک های هنرمند باید از افراد دیگر جامعه حساس تر باشد"، به راستی هنر  در دل تمام ناتوانی ها و ناکامی ها، محدودیت ها را در هم می شکافد و تنها به هدف غایی خود که آزادی روح آدمی است می اندیشد. آنچه که در خور اهمیت است رسالت هنر و هنرمند است که به زیبایی هر چه تمام تر در شکستن تمام مرزهایی است که انسان ها و سیاست ها واضعان آن اند ،هر آنچه که بخواهد او را محدود کند از او شخصیتی آزاده  تر و فرارونده تر می سازد،دستیایی و فراروی از مرزهایی است که طیف عمومی جامعه ناتوان در پیمودن آن اند . محرومیت توانمندی او را و تفاوت  او در قدرت خلق با سایر هنرمندان بیش از هر زمان دیگری بارز می سازد.


لینک فیلم کامل

Sunday 8 July 2012

بوزن هیگزیسم

گویا این روزها سیر سقوطی دین شیب تندتری پیدا کرده است. بروز پدیده هایی نظیر ذره بوزن هیگز در تاریخ علم قدرت علمای فیزیک را برای سرکوب عالمان دین بیش از پیش بالا خواهد برد. به نظر می رسد اگر علمای دین در سدد انجام کاری برای نجات دین و ابراز عدله ای مستحکم در دفاع از شریعتهای آسمانی و فراطبیعی خود برنیایند راهی نه چندان دراز تا انقراض پیش رو نخواهند داشت.
پیش تر نیز جریان هایی نظیر اگزیستنسیالیسم و متریالیسم بر ضعف و غیر قابل پذیرش بودن دین تاکید داشتند، اما همیشه و درست مقابل دین آنها نیز در نقطه ای متوقف می شدند و آن هم سرآغاز آفرینش بود. اما اکنون که به نوعی این نقطه آغاز کشف شده است شاید نیاز به توضیح و دفاع نیز بیشتر شده باشد تا بتواند همچنان برای نسل های آینده حرفی داشته باشد،آن هم در شرایطی که فرزندان هر نسل کنجکاوتر و سرکش تر از نسلهای پیشین در سدد انکار قوانین کهنه و کشف دنیایی جدید هستند.
ذره بوزن هیگز تنها یک ذره نیست، کلید ورود به دنیایی است که بسیاری از مسائل لاینحل کائنات را در خود پیچیده است.حال فرق چندانی هم نمی کند که خدایی باشد یا نه و هر دو تعریف به نقطه ای واحد باز می گردند : نیرویی خلق کننده! صفر مطلقی که بینهایت مطلق است. هیچ ای که منشا همه چیز است.
در ادامه تنها به طرح علمی مسئله به قلم بابک امین تفرشی خواهم پرداخت.

 آنچه امروز در مرکز سرن، ژنو،اعلام شد ممکن است یکی از بزرگترین کشفهای فیزیک در دوران ما باشد، نه تنها خبری برای دانشمندان که دنیای هیگز مرزهایی تازه در تکنولوژی و شناخت ما از طبیعت خواهد بود. حدود نیم قرن از جستجوی ذره هیگز می‌گذرد و امروز نتایج محکم‌ترین آزمایشها در اثبات وجود آن اعلام شدند. هیگز ذره‌ بسیار خرد و بنیادی (مثل الکترون اما بسیار سنگین‌تر) است که به سبب ناپایداری، آنی پس از پیدایش به انرژی و ذرات دیگر تبدیل می‌شود. اما هیگز چه ارتباطی با زندگی ما خواهد داشت؟
هیگز و میدان نیرویی که در سراسر کیهان ایجاد میکند شاید علت پدایش جرم در ذرات باشد. جرم از چه نیرویی به وجود می‌آید؟ چرا این ذرات اتمی و بنیادی جرم‌های مختلفی دارند چرا الکترون این قدر سبکتر از پروتون است. هیگز ممکن است علت اینها باشد. هیگز چنان موضوع داغی در علم امروز است که برخی ژورنالیستها نام ذره خدا را به آن داده‌اند!
آیا با شناخت هیگز علم در آینده میتـواند ذرات و اتمها را با جرم دلخواه طراحی کند، چه اتفاقی در تکنولوژی و زندگی ما رخ خواهد داد؟ یا اینکه به مرور دانشمندان هیگزهای با مشخصات مختلف شناسایی می‌کنند (مانند داستان کشف کوارکها) و صدها معمای جدید مطرح می‌شود. کشف اخیر نتیجه آزمایشهایی است که در آشکارساز عظیمی به نام برخورد دهنده بزرگ هادرون یا ال.اچ.سی در سرن (سوییس) انجام شده، تونلی مدور به طول 27 کیلومتر که درون آن میدان مغناطیسی بسیار قوی ذرات اتمی پروتون را به شدت شتاب میدهد و این ذرات انرژی گرفته سرانجام به هم کوبیده می‌شوند تا در واپاشی آنها دانشمندان به دنبال آزمایش نظریه‌های خود و کشف ردی از ذرات جدید مانند هیگز هستند که انرژی مشخصی از خود آزاد می‌کنند.
درباره نظریه هیگز و اینکه چگونه جرم به وجود می‌آید: بنابر بر یک نظریه پیشرو حدود 14 میلیارد سال پیش که عالم از انفجار بزرگ یا مهبانگ شکل گرفت وقتی با انبساط کیهان محیط در حال سرد شدن بود فرصت شکل‌گیری اولین ذرات از انرژی به وجود آمد و ذرات هیگز میدان نیرویی در سراسر فضای کیهان ما ایجاد کردند که میدان هیگز نام دارد. حرکت برخی ذرات اتمی مثل پروتون‌ها و نوترون‌ها در این میدان کند است، زیرا نیروی هیگزها برآنها اثر می‌گذارد و در نتیجه اینرسی و جرم بیشتری پیدا می‌کنند (سنگینـتر می‌شوند) و برخی دیگر مثل الکترون‌‌ها سبکتر یا کم جرمــترند زیرا در این میدان کمتر گرفتار می‌شوند و برخی نیز اصلا گرفتار میدان هیگز نمی‌شوند، در نتیجه جرمی ندارند و با حداکثر سرعت سفر می‌کنند مثل فوتون‌ها.

Friday 6 July 2012

من هم افغانم

سوم دبستان بودم که با ثمرگل در کلاس زبان آشنا شدم و کنجکاوی های کودکانه مرا بخاطر لحجه شیرینش به او نزدیک کرد. دخترک خجالتی و کم حرف بود اما خوب توانستیم باهم ارتباط برقرار کنیم، میانه ترم به ناگاه دیگر خبری از او نشد و دیگر هیچ وقت او را ندیدم. سالها بعد زمانی که سال آخر دبیرستان بودم با دختری افغان دوست شدم که چند سالی از من بزرگتر بود و با این حال آنقدر ساکت بود و متکی به من که هیچ وقت این فاصله سنی دوستیمان را تحت تاثیر قرار نداد،اما او نیز روزی در میانه های ترم با صدایی بغض آلود _آن  طور هنوز در گوشم مانده است_ گفت که خانواده اش قصد بازگشت به افغانستان را دارند و دیگر به کلاس نخواهد آمد، نوارکاستی از فرهاد دریا خواننده افغان محبوبش به من داد و او را نیز دیگر هیچوقت ندیدم...پدر همیشه کارگران افغان را به کارگران ایرانی ترجیح می داد و می گفت افغان ها مودب و سربزیراند، زیاد کار می کنند و کم توقع دارند آن طور که گاهی او جدا از دستمزد بخاطر جمعیت زیاد خانواده هاشان کمکی جداگانه هم به آن ها بکند.سرکارگر پدر مردی افغان بود، دوست خوبی برای پدر و هم بازیی خوب تر برای من و خواهرم بود، اما او هم روزی به همراه زن و هشت فرزندش به خاطر اخراج افغان ها توسط دولت ایران مجبور شدند به کشورشان باز گردند، کشوری که آن روزها در میان شعله های جنگ می سوخت.

و امروز بعد از تمام آن سال ها و آن دوستی ها من نیز خود یک مهاجرم، و شاید هم به نوعی پناهنده. بیش از هر زمان درد مهمان بودن در کشوری بیگانه برایم ملموس است.باید پذیرفت که حتی زمانی که من به مرزها باور ندارم بسیارند ناسیونالیست هایی که تو را خارجی و اشغال گر می دانند و حقی برای اعتراض و فعالیت برایت قائل نیستند (هرچند در مقابل هستند روح هایی بزرگ که مرزها را دلیلی بر حق مالکیت نمی دانند و معیارشان ارزش های انسانی است) در همین سرزمین های متمدن. مردمان کشورهای پیشرفته فرق چندانی میان من و آن دختر افغان قائل نیستند. تفاوت در اینجا هر چه هست بر سر توانایی هاست.
 افسوس که ایرانیان این روزها بدجور ما را شرمنده تاریخ و فرهنگ خودمان کرده اند. نمی دانم بابت چه این گونه مغروریم؟! بابت کدام حسن توهم برتریت داریم؟! از همه باهوش تریم..پرکارتریم و یا موفق تر.. خروج از ایران و دیدگاهی بیرونی و مسلط پیدا کردن نسبت به راشیسم و غرور کاذب ملی امروز بیش از هر زمانی ..باید از خود پرسید به چه چیز می بالیم،جز تاریخی که آن هم تنها در نقطه ای دوهزاروپانصد سال پیش به اوج رسیده ؟!
باید با خود رو راست باشیم، این که یک روز دغدعه مان بر سر فارس یا عربی بودن قطعه ای از آبی های این سرزمین است، و به این بهانه فرهنگ و رفتار اعراب را مورد اهانت قرار می دهیم، روزی دیگر خون وطن پرستی چنان در رگ هایمان به جوش می آید که افغانی و عراقی و هر مهاجر دیگری در آتش آن باید بسوزند و توهم تحدید مرزها ما را به راندن آن ها که به از شر جنگ و فجایع ناشی از آن به دامان این سرزمین پناه آورده اند را ترقیب میکند.چه آسان فراموش کردیم،تا همین دیروز تاریخ که مرزها تنها کمی آن طرف تر بود، همه ما افغان بودیم..
نمی دانم این روزها به چه حسنی می توانم خود _ و نه حتی دیگران_ را مجاب کنم که ما ایرانیان نژادپرست نیستیم ، صلح طلبیم از جنگ بیزاریم، مهمان نوازیم وعلاقه مند به دوستی با تمدن های دیگر!
 یزد.... این روزها چه بر سر اخلاق ایرانی آوردی؟! جمهوری اسلامی چه کرده است با فرهنگ کورش ما؟!که فراموش کنیم همه انسانیم..فراموش کنیم آنچه بر سر در سازمان ملل حک شده، شعری از مردمان همین سرزمین است
                                       "بنی آدم اعضای یکدیگرند             که در آفرینش ز یک گوهرند"
و چه کرده ایم ما؟! پناهگاه غریبی را به آتش کشیدیم؟! عوض آنکه برای آرامش زن و کودک بی پناه اش خشتی بر سر دیوار خانه اش بگذاریم؟ سر کودک گارگر را شکافتیم ؟! به جای آن که دست محبت بر آن بنوازیم و انسانیت را یادگار ایرانیان برای اوسازیم؟! اوراق هویت از او خواستیم؟! تا بیش از آن چه هست خود در اسنا هویتمان را ببازیم ؟! حضورش را ممنوع کردیم تا ممنوعیت خودمان در حوضه جهانی قابل تاییدتر گردد؟!

Tuesday 3 July 2012

آسانسور

کلید آسانسور رو فشار می دیم وگیج و ویج همدیگه رو نگاه می کنیم.
در باز می شه و خودمون و چمدون ها رو به زحمت می چپونیم داخل آسانسور
آسانسور شروع به پایین رفتن می کنه.
طبقه 14.. بچه ها دلمون براتون تنگ می شه!
13.. ایران خوش بگذره!
12.. رسیدید یه خبری هم به ما بدید.
11.. سکوت --
10.. بغض بچه ها..
9.. جیغ می کشم.. بابا برید حالشو ببرید دارید می رید پیش مامان بابا!
8.. همه باهم می زنیم زیر خنده_ از اون خنده های زورکی..
7.. سکوت --
6.. راستی گفتید پروازتون ساعت چند بود؟
5.. سکوت --
4.. نهار که دیگه حتما می خورید؟
3.. سکوت --
2..  پاسپورت؟
1..  بریم.......

رسم زندگی در همین چهارده طبقه هر روز تکرار می شه!