Friday 6 July 2012

من هم افغانم

سوم دبستان بودم که با ثمرگل در کلاس زبان آشنا شدم و کنجکاوی های کودکانه مرا بخاطر لحجه شیرینش به او نزدیک کرد. دخترک خجالتی و کم حرف بود اما خوب توانستیم باهم ارتباط برقرار کنیم، میانه ترم به ناگاه دیگر خبری از او نشد و دیگر هیچ وقت او را ندیدم. سالها بعد زمانی که سال آخر دبیرستان بودم با دختری افغان دوست شدم که چند سالی از من بزرگتر بود و با این حال آنقدر ساکت بود و متکی به من که هیچ وقت این فاصله سنی دوستیمان را تحت تاثیر قرار نداد،اما او نیز روزی در میانه های ترم با صدایی بغض آلود _آن  طور هنوز در گوشم مانده است_ گفت که خانواده اش قصد بازگشت به افغانستان را دارند و دیگر به کلاس نخواهد آمد، نوارکاستی از فرهاد دریا خواننده افغان محبوبش به من داد و او را نیز دیگر هیچوقت ندیدم...پدر همیشه کارگران افغان را به کارگران ایرانی ترجیح می داد و می گفت افغان ها مودب و سربزیراند، زیاد کار می کنند و کم توقع دارند آن طور که گاهی او جدا از دستمزد بخاطر جمعیت زیاد خانواده هاشان کمکی جداگانه هم به آن ها بکند.سرکارگر پدر مردی افغان بود، دوست خوبی برای پدر و هم بازیی خوب تر برای من و خواهرم بود، اما او هم روزی به همراه زن و هشت فرزندش به خاطر اخراج افغان ها توسط دولت ایران مجبور شدند به کشورشان باز گردند، کشوری که آن روزها در میان شعله های جنگ می سوخت.

و امروز بعد از تمام آن سال ها و آن دوستی ها من نیز خود یک مهاجرم، و شاید هم به نوعی پناهنده. بیش از هر زمان درد مهمان بودن در کشوری بیگانه برایم ملموس است.باید پذیرفت که حتی زمانی که من به مرزها باور ندارم بسیارند ناسیونالیست هایی که تو را خارجی و اشغال گر می دانند و حقی برای اعتراض و فعالیت برایت قائل نیستند (هرچند در مقابل هستند روح هایی بزرگ که مرزها را دلیلی بر حق مالکیت نمی دانند و معیارشان ارزش های انسانی است) در همین سرزمین های متمدن. مردمان کشورهای پیشرفته فرق چندانی میان من و آن دختر افغان قائل نیستند. تفاوت در اینجا هر چه هست بر سر توانایی هاست.
 افسوس که ایرانیان این روزها بدجور ما را شرمنده تاریخ و فرهنگ خودمان کرده اند. نمی دانم بابت چه این گونه مغروریم؟! بابت کدام حسن توهم برتریت داریم؟! از همه باهوش تریم..پرکارتریم و یا موفق تر.. خروج از ایران و دیدگاهی بیرونی و مسلط پیدا کردن نسبت به راشیسم و غرور کاذب ملی امروز بیش از هر زمانی ..باید از خود پرسید به چه چیز می بالیم،جز تاریخی که آن هم تنها در نقطه ای دوهزاروپانصد سال پیش به اوج رسیده ؟!
باید با خود رو راست باشیم، این که یک روز دغدعه مان بر سر فارس یا عربی بودن قطعه ای از آبی های این سرزمین است، و به این بهانه فرهنگ و رفتار اعراب را مورد اهانت قرار می دهیم، روزی دیگر خون وطن پرستی چنان در رگ هایمان به جوش می آید که افغانی و عراقی و هر مهاجر دیگری در آتش آن باید بسوزند و توهم تحدید مرزها ما را به راندن آن ها که به از شر جنگ و فجایع ناشی از آن به دامان این سرزمین پناه آورده اند را ترقیب میکند.چه آسان فراموش کردیم،تا همین دیروز تاریخ که مرزها تنها کمی آن طرف تر بود، همه ما افغان بودیم..
نمی دانم این روزها به چه حسنی می توانم خود _ و نه حتی دیگران_ را مجاب کنم که ما ایرانیان نژادپرست نیستیم ، صلح طلبیم از جنگ بیزاریم، مهمان نوازیم وعلاقه مند به دوستی با تمدن های دیگر!
 یزد.... این روزها چه بر سر اخلاق ایرانی آوردی؟! جمهوری اسلامی چه کرده است با فرهنگ کورش ما؟!که فراموش کنیم همه انسانیم..فراموش کنیم آنچه بر سر در سازمان ملل حک شده، شعری از مردمان همین سرزمین است
                                       "بنی آدم اعضای یکدیگرند             که در آفرینش ز یک گوهرند"
و چه کرده ایم ما؟! پناهگاه غریبی را به آتش کشیدیم؟! عوض آنکه برای آرامش زن و کودک بی پناه اش خشتی بر سر دیوار خانه اش بگذاریم؟ سر کودک گارگر را شکافتیم ؟! به جای آن که دست محبت بر آن بنوازیم و انسانیت را یادگار ایرانیان برای اوسازیم؟! اوراق هویت از او خواستیم؟! تا بیش از آن چه هست خود در اسنا هویتمان را ببازیم ؟! حضورش را ممنوع کردیم تا ممنوعیت خودمان در حوضه جهانی قابل تاییدتر گردد؟!

No comments:

Post a Comment