Thursday 22 May 2014

نیاگار

سه نفر رفتیم یک نفر برگشتیم. من و او_یک چشم و لب و آغوش_ و آبشار، که ما را در خود فشرد. حالا به ما یک نفر می گفتند نیاگارا.
زیر عظمت شاهانه اش تعمید شدی برای الباقی نمی دانم هایت. مریمی از محله ای  در شهرستانی از کشوری در قاره ای دور و خشک. فتح شد تا امید زندگی رشد کند چشم هایش درشت تر شود برای دیدن و باز هم دیدن، و برای برای های بعد.
همه مشغول عکاسی اند برای فریز کردن نیاگارا در خاطرات کم عمق. کم می بینیم، می دانی؟! وقت نداریم دیگه، همیشه چیزی هست که اکنون رو پس بزنه.