Friday 21 December 2012

شب یلدا

دیروز آخرین روز دنیا بود.
دیشب با خودم می گفتم اگر فردایی نباشد چه؟!
اما اگر باشد شاید دنیای دیگری هم نباشد؟!
امروز از خودم می پرسم شاید اصلا دنیایی وجود ندارد؟! 

Saturday 15 December 2012

درونم چه گم کرده این گونه بی قرار؟!

Thursday 13 December 2012

احوال پرسی

غرق در افکارم در خیابان در حال قدم زدن بودم، پسری از کنارم رد شد و با مشقت و نیم خورده نیم خورده  شروع کرد به فارسی احوال پرسی و شوخی، خسته بودم و بی حوصله و کمی ترسیده. ناخواسته زبان رفت و گفتم SHUT UP!! بلکه این شوخی بی موقع پایان یابد. ناگاه دیدم پسر با نگاهی متعجب در چشمانم خیره شده و می گوید چرا به من می گی خفه شو؟ مگر من چه گفتم؟ حتما خیلی خسته ای هان؟!!! برای لحظه ای بر جا خشک شدم! ترس های اجتماعی-میهنی چطور در ما رخنه کرده اند، با ما رشد کرده اند و همراهمان همواره مانده اند. او چه می داند من چند بار در کشور خودم مجبور شدم برای دفاع از حریم دخترانه ام دست به روی پسری بلند کنم، دنبال پسری با سنگ بدوم یا سرش فریاد بکشم تا بلکه خود را و گاهی هویت خود را رهانده باشم. او چه می داند در سرزمین مادری من ناشناس بی آزار در خیابان احوال تو را نخواهد پرسید.....

پ_درس سوم

همیشه ترس سرآغاز شکست است.

Monday 3 December 2012

کاتالیزور_درس دوم


 با مشکلات نباید مدارا کرد، با سختی ها، با خرابی ها نباید کنار اومد، نباید منتظر ایستاد به این امید که درست شوند. مثل مدارا کردن با یک بیماری مزمن، هر چه دیرتر درمان بشه قوی تر و مهلک تر خواهد شد.
شرایط مشکل( ممکن است محیط ، یک اتفاق یا حتی یک انسان باشد) رو باید سریع عوض کرد و تازه بعد از اون باید به فکر ریشه اش بود حتی درمان و راه حل سطحی هم مشکلات را به مرور زمان بزرگ تر می کنند.
مشکلات اصلا لازم نیست مسایل پیچیده اجتماعی، سیاسی یا حتی خانوادگی و زناشویی باشند، خمودگی سرصبح یا بی حوصلگی های زمان کش را می شود متوقف کرد_ دوش آب سرد! .. از خانه بیرون زد تا جسم روح خسته و کلافه آرام بگیرند ..به دنبال شادی ها رفت. هیچ چیز بدتر از آن نیست که چشم روی اشتباه کسی ببندیم به آن امید که خود خوب شود،دوباره به رختخواب برگرشت به آن امید که کمبود خواب جبران شود ...

مخلص کلام : شنا کردن در جریان غلط به امید رسیدن به ساحل بزرگ ترین اشتباه است ...
و مدارا کردن  مهلک ترین کاتالیزور رشد اشتباه.
عملگرایی را درونی کنیم. 

Sunday 2 December 2012

خستگی به تنم ماسیده ؛

 

Saturday 10 November 2012

تفت

تشنه ایم .. خیلی!  موج ما را به ساحل تفیده سپرد.

Saturday 3 November 2012

ابلها !!!
عدوی تو نیستم من انکار توام!



با تلخیص و تصرف_شاملو

Saturday 27 October 2012

سناریوهای تکرار

 نزدیک می آیند، .. آشنایی ها و سناریوهای تکرار .. کمی نزدیک کمی دور.
غذا گرفتن گنجشک های ترسان و بازیگوش در استیج بالاخانه اجرا دارد.. ترس توأمان لذت.. بازی آن قدر تکرارها.. تا اطمینان بی آزاری.. زندگی، امنیت، و حریمی که تحدید نمی شود.. اطمینان و نزدیکی لنگان.. مشت های گره شده کم کمک لَخت تر.. امنیت و مشت باز شده.. صمیمیت و روح عریان شده..ملاقات همان بسیارها..همان مشت های باز.
جای مشت به چشم ها خیره ای.. باید  فراموش کنند مشت را و اعجاز حضور را دریابند..بلکه سرنخی از شهامت های گمشده پیدا شود. لحظه ای که حواسشان گیج بازی چشم هاست.. این لحظاتِ صدها بار تکرار تکرارها را ورق می زنی... کف آن دست ها را پر از ذره هایی می کنی از!.. دستِ دوباره چنگ .. مشت ِدوباره بسته .. سناریوهای تکرار .. انتظار ناغریب .. زهرخندی به مضحکه روزگار، بلند وعمیق.. دوباره و هزار باره کوله سوار دوش ... باید رها کرد..سناریوهای تکرار..
بخشیدم باید بخشیدنی ها را..شاید فرسنگ ها دورتر یادشان از مشت بسته خود افتاد، شاید بازش کردند.. شاید هم هیچ وقت ...اصلا چه اهمیتی .. صفر هنوز صفر است و راه هر روز و هر روز پر از آدم هایِ همان.. سناریوهای تکرار..تکرار..تکرار..

 

Monday 22 October 2012

من و او

من: چشما رو می بندی باز که می کنی سالهاست که پیر شدی.
 پشت سر رو نگاه که می کنی می بینی با چه شتابی می دویدی، اصن پرواز می کردی. اما یک هو با دماغ زمین خوردی
 او : می خوای بگی ساکن شدی .. بی تحرک ... بی انگیزه ؟ خوب که چی؟
من: پیدا نکردم ، نرسیدم ، سرکوب شد ، نبود ، تنها موند، اونجایی که باید می بود نیس!
او: حالا که اینجایی .. این مکان ، این زمان ..  ولی هنوز جوون .. حالو از دست نده
من: تمام تلاشم همینه .. ولی بی رمق میدوم ، می دونم ارزش دویدن نداره. شایدم معنی ارزش یادم رفته .. شایدم معنی ارزش عوض شده.
او: اینا دیگه می شه فلسفه بافی و دلیل فلسفه بافی چیه؟
من: چیه؟! .. نه اون نیست.
او : چرا همونه.
من: نه اصلن. ولی این واقعیت نیس
او :  تو داری ازش فرار کنی
من: من فقط دارم سعی می کنم به سمت خودم بدوم .. شاید واسه همین از دید تو فراری دیده می شم.
او :  همیشه همین طوری بودی ، معکوس
من: راستی چرا دُرُس نشد؟ فقط هر روز بیشتر فرو برد؟!
او : خوشم میاد که جا نمی زنی _ او بلند بلند می خنده_ا
من: اگه بزنم جا زدم!
او : تو عوض نمی شی
من: می دونم .. اصن همینی که هست .. بگو چی کارش کنم؟
او : یا کمکش کن بزرگ شه که این قدر به در و دیوار نخوره و پر و بالش از این شکسته تر نشه.یا رهاش کن که حداقل با لذت زندگی کنه.
من: اگه رها کردنی بود تا الان رهاش کرده بودم.
او: پس چس ناله نکن. عوضش قوی باش .. باهوش باش .. دقیق باش .. وقت شناس باش.. تلاش کن.
من: باشه معلم جون! از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است!!
او: رهایی روح آزادگیه دختر! نفس اگر پله نشه به روح نمی رسی. پلکانت محکم نباشه دوباره و صدباره سقوطی. واسه همین یادآوریه شرریات ملزومه.
من: می دونی که من اون طوری نیستم
او: نه نمی دونم!! من الان دارم همینو می بینیم .
من : به درک. چشاتو بده تعمیرگاه.
او: در خربات مغان نورخدا میبینم, این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم... هو هو هو ...
من : نه اصن کلن عوضشون کن
و او می خنده.

Sunday 21 October 2012

کار مألوف

اندیشیدن، مهاجرت است؛ از وطنِ مألوفِ عادت‌ها به سرزمین‌های ناشناخته؛ با کوله‌پشتیِ دلیری و خطرپذیری. اندیشیدن راه رفتن است از روشنایی کورکننده‌ی روز به دلِ تاریکی‌ها؛ جایی که برای فریب نخوردن از سراب باید جز چشم دیگر حواس را نیز به کار انداخت. اندیشیدن کار تنهایان است._مهدی خلجی.

Friday 21 September 2012

برای مخا تب خاص _ خودم

دل بستی به چی؟!  مگه دنیا باورته؟!!
یه جور زندگی کن..انگار روز آخرته.


http://www.youtube.com/watch?v=7vfLGqNoT6k

خدافظ گری کوپر

حالم گرفته است!
تو اینجا .. این ور دنیایی و اون سر دنیا کتابات، بچه هات که تموم این سال ها با جون و دل هر کدوم رو از گوشه ای، گاهی از دخمه ای و گاهی با کلی شانس از کنار خیابون جمع کردی و تموم این سال ها بهترین معلم های زندگیت بودن رو حالا اون ور دنیا بی احساس و بی توجه دارن این ور و اون ور می ندازن تا جابجا کنند ...  حالم گرفته است  ... کتابخونم تنها تعلق مادی .. رو این زمین لعنتی .....

Sunday 16 September 2012

Innocence of Muslims

اول_ اکنون بهترین زمان است که مسلمانان تصمیم بگیرند تغییر رویه ای در ابراز اعتراض و دفاع از حق خود بیابند . به نقل از دوستی امروز در نشریه طنز آنیون کارتونی چاپ شده است که  موسی و عیسی و گانشا و بودا، چهار بنیادگذار ادیان بزرگ تصویر شده‌اند که آشکارا مشغول سکس با هم هستند. بالای این تصویر نوشته: «کسی به خاطر این تصویر کشته نشد.»
به راستی چرا باید اسلام همواره برای دفاع از حقوق خود از چماق زور استفاده کند؟ و از آن مهم تر چرا زمانی که این خشونت به رخ کشیده می شود از همان ابزار خشونت برای اعتراض استفاده می کند؟ آیا راه حل بهتری وجود ندارد؟!
 بی گناهی مسلمانان به خاطر توهین به افکار و پیامبرِ دومین دین پر طرفدار جهان بی شک محکوم است. اما آیا کشته و زخمی شدن انسان هایی بی گناه، آن هم به دلیل خشم از تصویری به وضوح احمقانه خود برگی بر تضعیف دینی چون اسلام نمی افزاید.


 
 
دوم_انسان آگاه_ بدون در نظر گرفتن گرایش فکری و دینی اش _ با کمی تعقل به وضوح در می یابد دینی که حدود هزار و چهارصد سال دوام یافته و اینچنین مورد تمجید و طرفداری خیل عظیمی از انسان ها واقع شده نمی تواند بنیان گذاری این چنین سست عنصر داشته باشد.بد نیست بخاطر داشته باشیم که حتی ابرغولان اگزیستنسیالیسم( شوپنهاور،نیچه،...) نیز بر این باورند که دین مامنی است برای نجات قشر ضعیف_به لحاظ فکری_ جامعه، قشری که از قضا اکثریت جوامع را نیز تشکیل می دهند. در چنین شرایطی وجود پدیده ای چون دین و مذهب برای طیف وسیعی از جامه بشری می تواند منقش "حبل متنین"ای باشد که اسلام از آن یاد می کند.پس نمی توان از نقش و تاثیر آن چشم پوشید.اما بعد دیگر مسئله دیدگاه اقلیت فرهیخته و روشنفکر جامعه است که لزوما دین را تنها راه نجات نمی دانند و استواری بر استدلال ،توانایی و عقل فردی را بیش از هر چیز باوردارند. حال در این میان گروهی از این طبقه به باور و لزوم وجود خداوند، دین و یا هر قدرت ماورایی دیگر رسیده وایمان پیدا می کنند، گروهی در میانه راه مانده بین بودن و نبودن در تردیدی غیر قابل حل باقی می مانند( اگنوستیک) و البته دسته ای نیز به این باور می رسند که ماورایی وجود ندارد (آتئیست)؛ مسئله هر چه باشد و باور هر کدام سوالی که در اینجا مطرح است محدوده مجازی است که این اقلیت به عنوان صاحب نظران و به بیانی دیگر تعلیم دهندگان و راهنمایان جامعه مجاز اند در محدوده ان بر هر عقیده ای مخالف باور خود انتقاد کنند.

سوم_بی شک این فیلم فاقد هر گونه ارزش هنری است و صرفا می توان از دیدگاهی تبلیغی و شاید به نوعی نیز ضد تبلیغی و مخاصمه جویانه بدان نگریست، وتنها هدفی که می توان در این فیلم می توان یافت شکستن نابجای حدود از جانب فردی اسما هنرمند است برای برافروختن آتش نفرت_هر چند که در وادی سینما نیز همچون هر قشر دیگری وجود افرادی فرصت طلب امری طبیعیست بیش .

چهارم _ اما نکته مثبتی که در این هیاهو و جدال جلوه نمایی می کند آزادی بیانی است که در آمریکا وجود دارد و آن را مبدل به تنها نمونه بی بدیل مهد آزادی می نماید (این را از قول مهدی خلجی بیان می کنم)، نمونه ای که حتی اروپا نیز در برابر آن ضعیف می نماید.

پ.ن
تصاویر امروز مردم لیبی که  تنها
 چندی پس از نوشتن این متن جای بسی دلگرمی داشت :)





 

Saturday 1 September 2012

نمی دونُم..

پر از یک دلتنگی غریب ..
و باز مرد دیگه ای از من می پرسه: تو اصلا عاشق شدن بلدی؟! .. نمی دونم شاید هم اشکال منه، و گرنه این همه آدمی زاد.. یه وقتایی دلم می خواد از آدما بپرسم آخه شما چطور اینقدر همگی با هم تفاهم دارید! این قدر دلاتون بهم نزدیکه؟! این قدر سریع هم دیگه رو پیدا می کنید؟! پس چرا به ما که می رسه طرف یا خودش عاشق یا این که کلا فارغه!!

دو سه روزه خیلی اشعار باباطاهرو زمزمه می می کنم.. بابای عریون :)

نمی دونُم دلُم دیوونه کیست                اسیر نرگس مستونه کیست
نمی دونُم دل دیوونه مُو                     کجا می گردد و در خونه کیست...؟؟؟

این روزا پر از بهانه ام .. انگار دلم یه جایی جا مونده .. تو روستای پدریم .. توی کاروون سراهای خشتی عباسی و صفوی کویر،توی روستای عمرانی .. توی محراب امام زاده ها و مسجدا .. پیش سوز صدای کمونچه وتار و دف .. پیش فرشای کوچه سرشور، توی تسبیح فروشیا و بوی عطرعطاریا .. پیش عکاسیای کوچه خشتیا و بازار عباس قلی خان مشهد، بازار کهنه زنجان و تک تک خونه های یزد، بازار فرش تبریز،کتاب فروشیای پستویی انقلاب و کافه ها و تاترشهر تهران  و پیش ذره ذره خاک اصفهان جا مونده .. دلم بدجور هوس یه چایی آتیشی پر از بوی گون کرده..می دونم، می دونم که حتی اگر اونجام بودم باز دلم یه جای دیگه بود، باز هم نا آروم بود.. ولی خوب چه می شه کرد گاهی تمام حرفی که تو دلت داری همین چس ناله هاست و ....

آرام روح سرکش نادان
تپیدنت نه برای مرد است
نه برای وطن
آرام
...

Friday 31 August 2012

رقصان میان غم

شب سختی بود..
سخت برای میون آدمایی بودن که سالگرد استقلال کشورشون رو جشن می گرفتند و بی دلیل شاد بودند، آدمایی که اثلا تا بحال با مفاهیمی مثل سرخوردگی یا ناامنی اجتماعی روبرو نبودند که حالا برای رسیدن بهش جشن می گرفتند.. و تو در گوشه ای غریبونه ایستادی و اشک تو چشات حلقه زده ..  به یاد مردم سرزمینت که الان در چه حال و اوضاعی اند.. چقدر تنش و استرس گرونی و جنگ وتحریم و تورم و هزار درد زهرماری دیگه که روی گردها شون راه می ره رو به سختی دارن تحمل می کنند.. تازه در گیرودار افکارت رقص مزحک و قهوه خونه ای چند دختر ایرونی در حالی که مردای سیاه و سفید و زرد دورشون حلقه زدن و با کنجکاوی و نیش خندی تعجب انگیز نگاهشون می کنند اونقدر حالتو بد می کنه که می خوای رو تموم این زندگی و تعلقات اش بالا بیاری .. دلت پر می شه از یه آه بزرگ .. برای نسل خودت که کنار هم بزرگ شدیم و اونقدر از ابتدایی ترین نیازهامون محروم شدیم ،که حالا با کوچکترین و بی ربط ترین موسیقی تندی که حتی ممکنه سرود ملی یه کشور باشه! مثل شترعرب رم می کنیم .. دلم  برای نسلمون می سوزه .. نسلی که ذره ای حق استفاده از زیبایی و شادابی جوونی شو پیدا نکرد و فقط سرکوب شد .. تنها راهی که براش وجود داشت پیمودن پله های اجباری ترقی درس و دانشگاه بود .. بی انگیزه، بی وجود هیچ انتخاب دیگه ای.. بیچاره وقتی به جامعه آزاد می رسه نمی دونه اون همه محرومیت رو چطور یک شبه جبران کنه؟! دیگه براش فرقی نمی کنه پارتی باشه .. کلاب یا گوشه خیابون ..آخه کدوم یکی از اون احمقایی که دور اون دختر حلقه زدن می فهمه که این رقص چقدر غم انگیزه....

باخودم این بیت حافظو زمزمه می کنم:
                 اين چه استغناست يارب ويـن چه قادر حکمتست                               کاين همه زخم نهان هست و مجـــــال آه نيست

Thursday 30 August 2012

دنیای سورئال

شمشیرهای خون آلود .. سرهای بریده در جستجوی اندام های مثله شده خویش ..چشمانی چون ریگ پراکنده بر پهنای برهوت،وحشت زده و بی هدف، حیران هر یک به سویی نا سو .. دستانی از بدن ها جدا مانده و بی هیچ راهی برای رسیدن به یکدیگر..
دشت پر است از خزندگانی کرم گون با شمایل آدمی زاد که بر هم و در میان اجساد می لولند و لاشه ها را با لذت و خونسردی تجزیه می کنند و می بلعند.. اگر این کرم ها نبودند بی شک لاشه ها بیش از این از بی فایدگی خود شرمگین می شدند.کرم ها خوب اند .. تا هستند می شود اطمینان داشت که هنوز راهی برای گریز هست.. و درد زایش این افکار محمل کمی تسکین یابنده می شود.
این ماییم .. مایی تکه تکه .. جدا افتاده از خود، خودی غریب مانده .. غریبی وطن به دوش .. وطنی تعریف ناشدنی و زبانی خالی از تمام تعریف های حیاتی . این ماییم .. مایی قاصر از تمام آنچه باید می بودیم و حتی فقاصر از تمییز تکه های خود .. چشمانی به یک اندازه بیهوده نگر.. دستانی به یک اندازه ناتوان .. پاهایی به یک اندازه بی رمق .. برخی کمی بیشتر و پاره ای کمی کمتر اما همه یک شکل و به یک اندازه بی هدف.. و پر از ادعا ..چطور می توان خود را یافت؟.. گاهی به اجساد سالم که نه اما کامل بر می خوری که هنوز سر بدن را همراهی می کند، هر چند مغزهای از کاسه ی شکسته ی سر بیرون زده شان رقتی شدیدتر از سرهای بریده بر دل می افکند اما دلگرم می شوی .. دلگرم که شاید تو نیز _ همان سر حیران بی تن_ نیز بتواند تن خشکیده و نمیه جان خود را در میان این اجساد و پیش از بلعیدن کرم ها بیابد.
برهوت پر است از تابلوهای ورود ممنوع..پر است از قلم های شکسته و خشک شده .. پر است از میوه های ممنوع نیمه خورده.. برهوت را بوی تعفن مردابکی سال ها باران ندیده فروگرفته .. به دنبال رنگم .. به دنبال پنجره ای میان آبی آسمانی که در میان غبار حالا دیگر به خاکستری رنگ باخته است به دنبال پنجره ای تا مگر هوای تازه و روحی نو بر این دشت رو به زوال بیافشاند .. به دنبال پنجره ام .. پنجره ای که آفتاب را بر مردگان یخ زده بتاباند این تکه های جدا افتاده بی جان را گرم کند زندگی بخشد و توان دوباره زنده شدن دهد پنجره ای که نور بیاورد و کرم ها را را دوباره در زندگی فرومایه خاکی شان فرو برد.. به دنبال پنجره ام .. پنجره ای رو به انسان ناب ...

Thursday 9 August 2012

نترس _ درس اول

بدون ذره ای تردید:

 بزرگ ترین لذت زندگی شکستن مرزهاییه که بی دلیل وجود دارن.

Sunday 29 July 2012

سراب


نزدیک می آیم
محو می شوی

سراغی آن دور تر ها می دهی
این بار اما وسوسه نمی شوم
نمی شتابم
رسم رفاقت های سرابی را خوب آموخته ام

بند کفشهایم را کور گره می زنم
سیگار را در جیبم فرو می کنم
و می دوم
می دوم واشباه در میان هرم سیگار و دود نفس هایم ناپدید می شوند

تنها نیستم
دوستان خوبی یافته ام
اشیا از حیوانات هم بی آزار تراند!

Saturday 28 July 2012

فاصله

آنچه را سلمان می داند
اگر ابوذر می دانست کافر می گشت

سنگین است این حرف! شریعتی در تمام دوران نوجوانی نویسنده محبوب من بود، اما به مرور زمان و آشنایی بادیدگاه ها و نویسندگان مختلف کم کم ازش فاصله گرفتم. امشب اتفاقی  تو کتابخونم به سلمان پاک بر خوردم، کتابی که چند سال پیش به سختی یه نسخه قدیمی شو  تونسته بودم پیدا کنم،اما مثل خیلی از کتابای دیگه ظاهرا وسط راه موضوع مهم تری پیدا کرده بودم و این کتاب هم نیمه خوانده رها شده،_ عادتی که هیچ وقت ترک نشد که هیچ این روزها بدتر هم شده، ظاهرا این روزا هیچ کتاب و فیلم و موسیقی ای جواب نمی ده!_ اما این جمله میخکوبم کرد، مسئله دو شخصیت نابرده نیستند که فاصله هاست، هر دو مهرهای تعیین کننده و سنگین اسلام نو پا هستند اما فاصله شان به اندازه "کفر" است، اتفاقی که برای دینی چون اسلام پایان و سرحد همه اعتقادات و افکار است.

Sunday 15 July 2012

این فیلم نیست


اثر جدید جعفر پناهی تامل برانگیز است."این فیلم نیست" مرزهای یک هنرمند را تعریف می کند ،و به زیبایی به یادآوری می کند که مرز و محدودیت در هنر جایگاهی ندارد. آنچه به خوبی در این نیمه مستند عیان است استفاده به جا از عناصر نور و صدا و صحنه است در انتقال تمامی خواسته های ذهن کارگردان،به گونه ای کاملا کنایه مند. این فیلم نیست، د ر تیراژ پایانی به اوج می رسد، جایی که به جای نام تمام کادر فنی فیلم نقطه گذاشته می شود! استفاده از شب چهارشنبه سوری به عنوان فضای حاکم و دردهای یک فیلم ساز در غلبه بر محدودیت هایش فضایی به غایت غم انگیز از وضعیت هنرمندان در ایران امروز را به رخ می کشد.
این فیلم من را به یاد حرف حاتمی کیا انداخت: که "شاخک های هنرمند باید از افراد دیگر جامعه حساس تر باشد"، به راستی هنر  در دل تمام ناتوانی ها و ناکامی ها، محدودیت ها را در هم می شکافد و تنها به هدف غایی خود که آزادی روح آدمی است می اندیشد. آنچه که در خور اهمیت است رسالت هنر و هنرمند است که به زیبایی هر چه تمام تر در شکستن تمام مرزهایی است که انسان ها و سیاست ها واضعان آن اند ،هر آنچه که بخواهد او را محدود کند از او شخصیتی آزاده  تر و فرارونده تر می سازد،دستیایی و فراروی از مرزهایی است که طیف عمومی جامعه ناتوان در پیمودن آن اند . محرومیت توانمندی او را و تفاوت  او در قدرت خلق با سایر هنرمندان بیش از هر زمان دیگری بارز می سازد.


لینک فیلم کامل

Sunday 8 July 2012

بوزن هیگزیسم

گویا این روزها سیر سقوطی دین شیب تندتری پیدا کرده است. بروز پدیده هایی نظیر ذره بوزن هیگز در تاریخ علم قدرت علمای فیزیک را برای سرکوب عالمان دین بیش از پیش بالا خواهد برد. به نظر می رسد اگر علمای دین در سدد انجام کاری برای نجات دین و ابراز عدله ای مستحکم در دفاع از شریعتهای آسمانی و فراطبیعی خود برنیایند راهی نه چندان دراز تا انقراض پیش رو نخواهند داشت.
پیش تر نیز جریان هایی نظیر اگزیستنسیالیسم و متریالیسم بر ضعف و غیر قابل پذیرش بودن دین تاکید داشتند، اما همیشه و درست مقابل دین آنها نیز در نقطه ای متوقف می شدند و آن هم سرآغاز آفرینش بود. اما اکنون که به نوعی این نقطه آغاز کشف شده است شاید نیاز به توضیح و دفاع نیز بیشتر شده باشد تا بتواند همچنان برای نسل های آینده حرفی داشته باشد،آن هم در شرایطی که فرزندان هر نسل کنجکاوتر و سرکش تر از نسلهای پیشین در سدد انکار قوانین کهنه و کشف دنیایی جدید هستند.
ذره بوزن هیگز تنها یک ذره نیست، کلید ورود به دنیایی است که بسیاری از مسائل لاینحل کائنات را در خود پیچیده است.حال فرق چندانی هم نمی کند که خدایی باشد یا نه و هر دو تعریف به نقطه ای واحد باز می گردند : نیرویی خلق کننده! صفر مطلقی که بینهایت مطلق است. هیچ ای که منشا همه چیز است.
در ادامه تنها به طرح علمی مسئله به قلم بابک امین تفرشی خواهم پرداخت.

 آنچه امروز در مرکز سرن، ژنو،اعلام شد ممکن است یکی از بزرگترین کشفهای فیزیک در دوران ما باشد، نه تنها خبری برای دانشمندان که دنیای هیگز مرزهایی تازه در تکنولوژی و شناخت ما از طبیعت خواهد بود. حدود نیم قرن از جستجوی ذره هیگز می‌گذرد و امروز نتایج محکم‌ترین آزمایشها در اثبات وجود آن اعلام شدند. هیگز ذره‌ بسیار خرد و بنیادی (مثل الکترون اما بسیار سنگین‌تر) است که به سبب ناپایداری، آنی پس از پیدایش به انرژی و ذرات دیگر تبدیل می‌شود. اما هیگز چه ارتباطی با زندگی ما خواهد داشت؟
هیگز و میدان نیرویی که در سراسر کیهان ایجاد میکند شاید علت پدایش جرم در ذرات باشد. جرم از چه نیرویی به وجود می‌آید؟ چرا این ذرات اتمی و بنیادی جرم‌های مختلفی دارند چرا الکترون این قدر سبکتر از پروتون است. هیگز ممکن است علت اینها باشد. هیگز چنان موضوع داغی در علم امروز است که برخی ژورنالیستها نام ذره خدا را به آن داده‌اند!
آیا با شناخت هیگز علم در آینده میتـواند ذرات و اتمها را با جرم دلخواه طراحی کند، چه اتفاقی در تکنولوژی و زندگی ما رخ خواهد داد؟ یا اینکه به مرور دانشمندان هیگزهای با مشخصات مختلف شناسایی می‌کنند (مانند داستان کشف کوارکها) و صدها معمای جدید مطرح می‌شود. کشف اخیر نتیجه آزمایشهایی است که در آشکارساز عظیمی به نام برخورد دهنده بزرگ هادرون یا ال.اچ.سی در سرن (سوییس) انجام شده، تونلی مدور به طول 27 کیلومتر که درون آن میدان مغناطیسی بسیار قوی ذرات اتمی پروتون را به شدت شتاب میدهد و این ذرات انرژی گرفته سرانجام به هم کوبیده می‌شوند تا در واپاشی آنها دانشمندان به دنبال آزمایش نظریه‌های خود و کشف ردی از ذرات جدید مانند هیگز هستند که انرژی مشخصی از خود آزاد می‌کنند.
درباره نظریه هیگز و اینکه چگونه جرم به وجود می‌آید: بنابر بر یک نظریه پیشرو حدود 14 میلیارد سال پیش که عالم از انفجار بزرگ یا مهبانگ شکل گرفت وقتی با انبساط کیهان محیط در حال سرد شدن بود فرصت شکل‌گیری اولین ذرات از انرژی به وجود آمد و ذرات هیگز میدان نیرویی در سراسر فضای کیهان ما ایجاد کردند که میدان هیگز نام دارد. حرکت برخی ذرات اتمی مثل پروتون‌ها و نوترون‌ها در این میدان کند است، زیرا نیروی هیگزها برآنها اثر می‌گذارد و در نتیجه اینرسی و جرم بیشتری پیدا می‌کنند (سنگینـتر می‌شوند) و برخی دیگر مثل الکترون‌‌ها سبکتر یا کم جرمــترند زیرا در این میدان کمتر گرفتار می‌شوند و برخی نیز اصلا گرفتار میدان هیگز نمی‌شوند، در نتیجه جرمی ندارند و با حداکثر سرعت سفر می‌کنند مثل فوتون‌ها.

Friday 6 July 2012

من هم افغانم

سوم دبستان بودم که با ثمرگل در کلاس زبان آشنا شدم و کنجکاوی های کودکانه مرا بخاطر لحجه شیرینش به او نزدیک کرد. دخترک خجالتی و کم حرف بود اما خوب توانستیم باهم ارتباط برقرار کنیم، میانه ترم به ناگاه دیگر خبری از او نشد و دیگر هیچ وقت او را ندیدم. سالها بعد زمانی که سال آخر دبیرستان بودم با دختری افغان دوست شدم که چند سالی از من بزرگتر بود و با این حال آنقدر ساکت بود و متکی به من که هیچ وقت این فاصله سنی دوستیمان را تحت تاثیر قرار نداد،اما او نیز روزی در میانه های ترم با صدایی بغض آلود _آن  طور هنوز در گوشم مانده است_ گفت که خانواده اش قصد بازگشت به افغانستان را دارند و دیگر به کلاس نخواهد آمد، نوارکاستی از فرهاد دریا خواننده افغان محبوبش به من داد و او را نیز دیگر هیچوقت ندیدم...پدر همیشه کارگران افغان را به کارگران ایرانی ترجیح می داد و می گفت افغان ها مودب و سربزیراند، زیاد کار می کنند و کم توقع دارند آن طور که گاهی او جدا از دستمزد بخاطر جمعیت زیاد خانواده هاشان کمکی جداگانه هم به آن ها بکند.سرکارگر پدر مردی افغان بود، دوست خوبی برای پدر و هم بازیی خوب تر برای من و خواهرم بود، اما او هم روزی به همراه زن و هشت فرزندش به خاطر اخراج افغان ها توسط دولت ایران مجبور شدند به کشورشان باز گردند، کشوری که آن روزها در میان شعله های جنگ می سوخت.

و امروز بعد از تمام آن سال ها و آن دوستی ها من نیز خود یک مهاجرم، و شاید هم به نوعی پناهنده. بیش از هر زمان درد مهمان بودن در کشوری بیگانه برایم ملموس است.باید پذیرفت که حتی زمانی که من به مرزها باور ندارم بسیارند ناسیونالیست هایی که تو را خارجی و اشغال گر می دانند و حقی برای اعتراض و فعالیت برایت قائل نیستند (هرچند در مقابل هستند روح هایی بزرگ که مرزها را دلیلی بر حق مالکیت نمی دانند و معیارشان ارزش های انسانی است) در همین سرزمین های متمدن. مردمان کشورهای پیشرفته فرق چندانی میان من و آن دختر افغان قائل نیستند. تفاوت در اینجا هر چه هست بر سر توانایی هاست.
 افسوس که ایرانیان این روزها بدجور ما را شرمنده تاریخ و فرهنگ خودمان کرده اند. نمی دانم بابت چه این گونه مغروریم؟! بابت کدام حسن توهم برتریت داریم؟! از همه باهوش تریم..پرکارتریم و یا موفق تر.. خروج از ایران و دیدگاهی بیرونی و مسلط پیدا کردن نسبت به راشیسم و غرور کاذب ملی امروز بیش از هر زمانی ..باید از خود پرسید به چه چیز می بالیم،جز تاریخی که آن هم تنها در نقطه ای دوهزاروپانصد سال پیش به اوج رسیده ؟!
باید با خود رو راست باشیم، این که یک روز دغدعه مان بر سر فارس یا عربی بودن قطعه ای از آبی های این سرزمین است، و به این بهانه فرهنگ و رفتار اعراب را مورد اهانت قرار می دهیم، روزی دیگر خون وطن پرستی چنان در رگ هایمان به جوش می آید که افغانی و عراقی و هر مهاجر دیگری در آتش آن باید بسوزند و توهم تحدید مرزها ما را به راندن آن ها که به از شر جنگ و فجایع ناشی از آن به دامان این سرزمین پناه آورده اند را ترقیب میکند.چه آسان فراموش کردیم،تا همین دیروز تاریخ که مرزها تنها کمی آن طرف تر بود، همه ما افغان بودیم..
نمی دانم این روزها به چه حسنی می توانم خود _ و نه حتی دیگران_ را مجاب کنم که ما ایرانیان نژادپرست نیستیم ، صلح طلبیم از جنگ بیزاریم، مهمان نوازیم وعلاقه مند به دوستی با تمدن های دیگر!
 یزد.... این روزها چه بر سر اخلاق ایرانی آوردی؟! جمهوری اسلامی چه کرده است با فرهنگ کورش ما؟!که فراموش کنیم همه انسانیم..فراموش کنیم آنچه بر سر در سازمان ملل حک شده، شعری از مردمان همین سرزمین است
                                       "بنی آدم اعضای یکدیگرند             که در آفرینش ز یک گوهرند"
و چه کرده ایم ما؟! پناهگاه غریبی را به آتش کشیدیم؟! عوض آنکه برای آرامش زن و کودک بی پناه اش خشتی بر سر دیوار خانه اش بگذاریم؟ سر کودک گارگر را شکافتیم ؟! به جای آن که دست محبت بر آن بنوازیم و انسانیت را یادگار ایرانیان برای اوسازیم؟! اوراق هویت از او خواستیم؟! تا بیش از آن چه هست خود در اسنا هویتمان را ببازیم ؟! حضورش را ممنوع کردیم تا ممنوعیت خودمان در حوضه جهانی قابل تاییدتر گردد؟!

Tuesday 3 July 2012

آسانسور

کلید آسانسور رو فشار می دیم وگیج و ویج همدیگه رو نگاه می کنیم.
در باز می شه و خودمون و چمدون ها رو به زحمت می چپونیم داخل آسانسور
آسانسور شروع به پایین رفتن می کنه.
طبقه 14.. بچه ها دلمون براتون تنگ می شه!
13.. ایران خوش بگذره!
12.. رسیدید یه خبری هم به ما بدید.
11.. سکوت --
10.. بغض بچه ها..
9.. جیغ می کشم.. بابا برید حالشو ببرید دارید می رید پیش مامان بابا!
8.. همه باهم می زنیم زیر خنده_ از اون خنده های زورکی..
7.. سکوت --
6.. راستی گفتید پروازتون ساعت چند بود؟
5.. سکوت --
4.. نهار که دیگه حتما می خورید؟
3.. سکوت --
2..  پاسپورت؟
1..  بریم.......

رسم زندگی در همین چهارده طبقه هر روز تکرار می شه!

Wednesday 20 June 2012

عقب موندگی ذهنی

قصد صلح کردم.. صلح با خودم .. از وقتی که از ایران اومدم بیرون فقط جنگیدم و سعی کردم قوی باشم .. نفهمیدم چقدر روحم آزرده شده .. چقدر تشنه مونده و با التماس به من نگاه کرده ،شاید که کمی آرومش کنم.. ومن چنان درگیر جنگ که تمام آرامش درونم رو یه جا گذاشتم پشت در یکی بیاد ببردش. امشب بدجوری دلم ایرانه .. دلم هوای اتاقم رو کرده، هوای کتابخونم که بهشت بود، حتی نگاه کردن بهش د و این که اون همه آدم های بزرگ کنار هم نشستن، هم منو آرامم می کرد،انگار که به یه جای امن رسیدم..بوی عرفان خاک ایران لحظه های ناب نزدیک اذان مغرب که حتی با تمام بی اعتقادیت تو رو از زمین می کند و بوی بارون تو کوچه های شسته و عطر مست کننده اقاقیا.. بی خود نیست از خودم دور شدم..حافظ و شاملو و شمس و مولانا و اخوان و پناهی و احمدرضا احمدی .. مال اون خاکند،چقدر این روح دچار سوءتغذیه شده! چقدر من خودخواهم.. برای همه هستم جز این بیچاره..
اما امشب فقط مال اونم .. بهش لبخند می زنم و می گم: بیا بریم کتابفروشی آقای دانشور .. گپی باهاش می زنیم .. ما از دیوان پدربزرگ شروع می کنیم ، بعد که سر ذوق آوردیمش بحث رو عوض می کنیم و از فلسفه می گیم شایدم از ادبیات پست مدرن، اصن بش می گیم یه چیز جدید یادمون بده، حال درختچه اش رو می پرسیم و پیرمرد با اون  نگاه مهربون و لحن موقرش حرف می زنه و سیگار دود می کنه و تو دوباره وسط دنیای کتابا از حرفای جدید سرگیجه می گیری، حتی صدای موسیقی ملایمی که لای کتابا پیچیده رودیگه نمی شنوی و مثل همیشه هر چی بیشتر لبریز می شی از بیرون ساکت تر می شی و لحظه خداحافظی وزن سرت دو برابر شده. از کنار قفسه ها که می گذری سرت رو از شرمندگی پایین می ندازی، ولی دلت از قبل روشن تر شده، می خوای تک تک شون رو به آغوش بکشی ولی زمان کوتاه و تو هم آدم تنبل! مثل همیشه برای حال هوای اون لحظه ات یه کتاب اونم از قدیمیا و دست چندما بیرون می کشی و تمام راه تا خونه مثه دیونه ها ورق می زنی و اول و آخرش رو می خونی و از بوی نمش لذت می بری و  ومدام با خودت زمزمه می کنی" من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است "..............
آه ه ه .. پا شو دختر بسه دیگه .. تموم شد ..
خاطرات احساس عقب موندگی ذهنی بهم می دن،.. ولش کن .. بذا آزارش ندم ،حداقل یه امشب
اینجا تنها چیزی که از اون حال و هوا برام مونده چندتا کتابیه که به زحمت آوردم و دوربینم و چندتا آلبوم موسیقی که ایران زیاد گوش می کردم.
حالم خوبه امشب..

Thursday 14 June 2012

گریز

شیرهای گرسنه درانتظار نفس های خسته تواند؛ از پای اگر بایستی، روحت راتکه تکه کرده اند.
غرش هاشان مغرور است و یال هاشان خون آلود.
 باید که خود را به خواب زد، بیدار اگر ماندی برای چشم های شهوت زده شان هوس انگیزتر می شوی.

Sunday 10 June 2012

داغ نعل

به اشتباه هایم نعل می شوم تا دیگر چنان بی پروا و وحشی نتوانم تاخت.

توتم

توتم که گم شد،برای زنده ماندن در انتظار معجزه بیدار شدنی، بی آنکه بدانی در کدام دنیا سرگردانی.

Sunday 22 April 2012

تولد

تولد حادثه عجیبیه .. به ناخواست خودمون اتفاق می افته و بعد هر سال هم وقوع اش رو جشن می گیریم.اردیبهشت هم ماه عجیبیه، اصلا اردیبهشت  ماه عاشقیه ماه عاشقاست .. هر چند فقط باید ایران باشی تا اردیبهشت معنا داشته باشه. امروز تولدم بود..خوب بود..روز عجیبی هم بود..تجربیات جدید برای ورود به هفتمین سال دهه بیست زندگی! داریم بزرگ می شیما!


Thursday 12 April 2012

مثل همیشه گیج


تو سالن دانشگاه یه گوشه دنج پیدا کرده بودم و در کمال راحتی لمیده بودم و سرم به شدت داخل لپتاپ بود و غرق در دنیای خودم. لحظه ای سرم رو بالا آوردم، مرد میانسالی تعداد زیادی فلش های رنگارنگ رو بغل زده بود و کوله بزرگی هم به  دوش داشت  از دور لبخند آرامی به من زد، به نظر می رسید از خدمات دانشگاه باشه. حس انسان دوستی من هم مطابق معمول بدون اجازه خودم در جوابش  لبخندی زد دوباره مشغول کارم شدم.لحظه ای بعد دیدم نزدیک اومده،مثل شاگرد مدرسه ای ها مودبانه بالای سرم ایستاد و شروع کرد از درس و این که  چه مقطعی هستم و سوپروایزم کیه و ..پرسیدن؛ با همان لبخند آرام مهربان و لحنی موقر(هر چند سوالاتش عجیب بود اما جدی نگرفتم-با خودم گفتم  اون هم یه رهگذر مثل بقیه،حس کنجکاویش که ارضا بشه خودش میره،پس بذار کمکش کنم!-)- همچنان به راحتی لمیده بودم و  با آرامش جواب سوالاتش رو می دادم که ایرانی هستم و مستر و عثمان سوپروایزرم و هنوز پیپر ندارم و..،موقع رفتن هم برام آرزوی موفقیت کرد و گفت خوب درس بخون،من هم با لبخندی مهربان همون طور که بابقیه خدمه همیشه برخورد می کردم تشکر کردم. مرد رفت و من هم دوباره سرم  رو کردم تو لپتاپم و برگشتم دنیای خودم.چند لحظه بعد نسرین اومد کنارم نشست و پرسید پرفسور عثمان چی می گفت ؟! من مثل موجودی که برق از کلش پریده باشه یکهو به خودم اومدم..نسرین اون عثمان بود؟!!آره دیگه بابا، یعنی تو هنوز سوپروایزر خودتو نمی شناسی؟  ( بله،اینم نتیجه سرپیچی از قوانین خودم )!

Wednesday 11 April 2012

پرواز کن پرنده

گاهی اوقات باید رهاش کنی،نه برای این که رها شی..
برای اونکه رهاش کرده باشی-که اجازه بدی پرواز کنه-اجازه بدی اوج بگیره-
مثل پرنده ای که بودنش زیباست اما پروازش به رها شدن از قفس تو بستگی داره..باید رهاش کرد!
دیدن عقاب در اوج زیباست نه در کنج قفسی که من از سر خودخواهی بسازم.
پرواز کن پرنده،دنیای پیش رو زیباست!

Tuesday 10 April 2012

آقای رفسنجانی کابین هفت!

امروز حکم زندان فائزه رفسنجانی پس از دادگاه تجدید نظر تایید شد،مدتی پیش در صفحه فیس بوک امین احمدیان همسر بهاره هدایت پستی خواندم که امروز پر بی راه نمی دانم در اینجا یادی از آن کنم.او می نویسد:
"خبرها حاکی از آن است که حکم شش ماه حبس قطعی به فائزه هاشمی ابلاغ شده است.بر اساس این گزارش خانم هاشمی هفته‌ی آینده خود را برای اجرای حکم به زندان اوین معرفی می‌کند."
از وقتی که این خبر رو خوندم این صحنه محتمل تو ذهنم مرور میشه:
یک اتومبیل ...ضد گلوله با چندتا محافظ جلو درب ملاقات اوین متوقف میشه،هاشمی پایین میاد و وارد زندان میشه، جلو درب ورودی مثلِ همه ما بازرسی بدنی میشه،از سربازهای سالن کارت ملاقات می گیره و پُر میکنه..نام ملاقات شونده(فائزه هاشمی) ملاقات کننده(اکبر هاشمی رفسنجانی) نسبت(پدر)..شناسنامه اش رو تحویل میده،شاید کف دستش هم مهر بخوره! کنار ما میشینه و منتظر می مونه که اسامی رو صدا کنند..اسم دخترش که از بلندگو خونده میشه، از پله های سالن بالا میره،شماره کابین رو می گیره و روی اون صندلی های پلاستیکی و پشت اون شیشه های کثیف میشینه ، گوشی رو بر میداره و با لحن مخصوص همیشگی احتمالا میگه "سلامٌ علیکم" ...
مردی که سالهای دور خودش در همین زندان چند سالی زندانی و "ملاقات شونده" بوده، نظامی رو بنیان گزاری کرده که سالها در مقامات عالیه آن مدتی شاید"ملاقات دهنده" بوده و این روزها هیچ بعید نیست که دوباره به اوین برگرده اینبار در نقش"ملاقات کننده
"
جالب بود و تنها یک چیز در آن لحظه به ذهنم خطور کرد: "از ماست که بر ماست!"
واقعا اوضاع این روزهای کشور چقدر پیش بینی نشده است!چه کسی فکر می کرد مهدی کروبی،رئیس مجلس همین نظام  بشود شیخ اصلاحات و میرحسین موسوی نخست وزیر خمینی هم بشود سردمدار جنبش سبز و رهبر اصلاح طلبان؟!
فقدان حزبی درخور اعتماد و سرگشتی سیاسیون مستقل، از وابستگان همین نظام پناهگاهی برای اصلاح طلبان ساخته و آنها را به در ورطه ای فرو برده که شاید بیش از نیمی از آن تنها تخیلات باشد، فرضا که فردا روزی هم موسوی از حصر خانگی آزاد شود،نه اصلا که پست ریاست جمهوری کشور هم در دست او باشد، آیا بواقع می توان در انتظار تغییراتی بنیادی بود در خانه ای که از پایبست ویران است؟ 

Tuesday 3 April 2012

عطرخاک

ساعت حدود سه نیه شب است و من دست خودم نیست...
به ناگاه بد جور دلم برای بوی خاک ایران تنگ شد،بد ..
اینجا همه چیز هست همه چیز،جز یک چیز،"روح"..
خاک ایران بوی عرفان می ده،بوی عشق می ده،بوی درد می ده، این رو تا ازش فاصله نگرفتم درک نکردم
به قول حسین پناهی
  "توی هر نیم وجبش هزارتا فامیل داریم،
سعدی و فردوسی،نادر و سبکتکین لطفعلی خان و رهی، سگ اصحاب کهف، گاو سامری ها، خر عیسای مسیح ،زین فرسودهء رخش رستم،کهش های چنگیز،خنجر اسکندر،جیگر پاره سهراب و دل تهمینه ،چرکنویس غزلای حافظ،مهر باران شستهء مولانا، اشک مجنون و مزار لیلی ،صورت قرضای شیخ ابو سعید، تسبیح گسسته عین القضات،قرصای سر درد و سردرد و سر ابوعلی ،سکه های حاج آمیز حاتم (آقا به تو چه)، صندوق جواهر خانم ملوک(دبیا)،تابلوی رنگ روغن استاد(به به چی چی شد؟)،جوهر مکتوبهء مرقومهء منظورهء اخراج تاتار , با ید منصورهء،ممدوحهء شاه سلطان ابن سلطان ابن سلطان ابن سلطان،ابن سلطان ابن سلطان(وای خدا مرگم بده) ،تراش مدادای رابرت گراند،فندک اسقاطی جان کندی، کاغذ لی لی پوت مارکوپولو، فتق بند پدر سلطان حسین، هسته خرما های سعد وقاص،استکان نعلبکی حلق طروش،آخور اسب و الاغ منصور،بی شمار بابای شل از سگدو،بی شمار مادر کور از گریه،بی شمار کودک اسهالی بی سوت سوتک،بی نهایت تابوت !! تازه جنس خاکشم مرغوبه , روی سر میچسبه , عین شاخ رو سر گاو،عین شب رو دل خاک،عین چشما و نگاه! مگه با توپ و تفنگ جداش کنن.
جوهر وجود سر , ذات خاک وطنه ! "
چقدر دلتنگم..
دلم بدجور برای یه آرامش عارفانه لک زده،برای یه لحظه حضور،برای شیرجه زدن به اعماق وجود خودم،برای عاشقانه نگاه کردن،برای لبریز شدن،برای دستای کلف شده پدر از فرط کار،برای زمزمه شفا بخش صدای مادر،برای رفیق و همزبونم،..

Sunday 1 April 2012

سرآغاز

می جنگم پس هستم..
آری چنین است برادر...
شاید اینگونه توانست زندگی را از پوسته کپک زده زوال بیرون کشید؛
وقتی که  چیزی نه غیر از خود که بسیار برتر از خود در اندیشه ات بلوغ یابد،
پر و بال گیرد و چون مرغ طوفان آزاد و رها زندگی را در هم شکافد.
گاهی پایانی بهترین آغاز است،و آغازی  بهترین پایان .