Sunday 30 November 2014

آزمودم عقل دوراندیش را                    بعد از این دیوانه سازم خویش را

خواب گردی های روزانه ام خودم رو هم خسته کرده.. بی چاره دانیال فقط یک روح سرگردان می بینه. 

Wednesday 5 November 2014

مرفین خواب دوپامین
ابتذال بی درد
درد پذیریِ دردناک 

Thursday 7 August 2014

قصه های من و هم خونه ام 4

Q دوباره حماسه آفرید!
می دونم آدم ثروتمندی نیست. می دونم خودش هم به سختی داره پول زندگی اش رو در میاره. با این حال بی ادعا و بی کلام هوای منو داره. اولین باری که دید خیلی بهم ریختم منو به سینما دعوت کرد و گفت مهمون من. با وجودی که هیچ وقت آشپزی نمی کنه و چاقالو همیشه در حال جانک فود خوردنه یه روز بعد از ظهر که از کتابخونه برگشته بود کلی آشپزی کرد برا هر دومون. اما امروز دیگه واقعن .. در اتاقم رو زد و زد زیر خنده .. یهو یه دسته گل از پشتش در آورد و گفت برای توه!!! چون داری می ری و دلم برات تنگ می شه! عوض این که خوشحال بشم بغض کردم.. حس کردم هنوز نرفتم دلم براش خیلی تنگ شده.  از این که یه آدم این قدر موقرانه مهربون باشه شوکه ام. خوشحالم این مدت هم خونه اش بودم. لحظه ای به من نگفت کمکت می کنم .. بر خلاف تمام آدم های این روزها .. اما در کمال سکوت بیش از خیلی ها تو این مدت کوتاه برام لحظه های خوب ساخت. بی منت، بی ادعا!

قصه های من و هم خونه ام 3

Q ساعت نه دوباره در اتاقمو زد. بین خواب و بیدار بودم و ژولیده. با خودم گفتم ولش کن، اما  ده دقیقه بعد  رفتم سراغش. پرسیدم  تو در زدی؟ Q: می خواستم دعوتت کنم با یه ومپایر یه بستنی بخوری ولی مثل این که خوابی. من: بزن بریم. چشاش برق زد و خندید. تو راه زن اش زنگ زد. اولین باری بود که خودم می شنیدم دو زن چه زیبا با هم عاشقانه حرف می زنند! می گفت مامانم به من می گه ومپایر. شبا می زنم بیرون و روزا تا ظهر می خوابم. 

قصه های من و هم خونه ام 2

همون هم خونه لزبینم بود .. اسمش Q ست. چرا؟ اینم یکی دیگه از همون سوالاتیه که جوابشو نمی دونم. غرق در اشک و فحش به زمین و آسمون بودم که در اتاقم رو زد. خودم رو جمع و جور کردم و رفتم دم در. با چشمهای آبیش تو صورت ذل زد و گفت: "می شه بغلت کنم؟!" خیلی جا خوردم! این بزرگ ترین و زیباترین هم دلی در تمام زندگی ام بود. چیزی که گاهی آدما بیشتر از هر چیز دیگه ای بهش احتیاج دارن.  با عشق بغلش کردم و بوسیدم اش و تشکر کردم بخاطر زیباترین هدیه اش!

قصه های من و هم خونه ام 1

چند وقته با یه زن لزبین هم خونه شدم. در طبقه سوم یه کلیسایی که بیش از صد سال قدمت داره و دو طبقه دیگه خالی اند. وقتی که به این خونه وارد شدم تا یه هفته شبا تا صبح بیدار می موندم و آفتاب که طلوع می کرد می خوابیدم (اگر می پرسید اون کجا می رفت .. باید بگم خیلی پرسیدند و هیچ جوابی ندارم براش.) هفته دوم تمام چراغ ها رو روشن می گذاشتم تو روشنایی محض می خوابیدم. هفته سوم سرکار خانم شریفشونو آوردنو من یه کم آروم شدم. دیگه شب چراغ ها رو خاموش می کردم و با آرامش می خوابیدم. حالا پنج هفته گذشته و فکر می کنم این روزگار سخت حداقل باعث شده باشه من کمی بر یکی از فوبیاهای ذهنم غلبه کرده باشم.

صدای پای باد

امروز ناگهان نبض زمان زیر پوستم به تندی زد. اونقدر تند که قلبم هم به تپش افتاد! چقدر دیدن عکس های خانوادگی این آدم هایی که پیر شدن ترسناکه! این که می بینی تو هم داری راه همین آدم ها رو می ری و الان در آستانه سی سالگی هنوز هیچ کاری برای مردم زمین نکردی! وای چقدر تلخه! بزرگترین دغدغه ام شده رفع مشکلات یک زندگی معمولی.. تلاش برای بقاء!

Wednesday 30 July 2014

هبوط

معشوقگانم یک به یک تار می شوند
وطن، یار، خانه، پدر، مادر، ...
زمین تندتر از همیشه می چرخد
سکوت بلندتر از همیشه آواز می خواند
مغز بی رحم ترین شکنجه گر می شود
و من که کندتر از همیشه نفس می کشم



Monday 28 July 2014

کاش می شد ..

کاش می شد فراموش ات کنم
و آنگاه تا ته دره زندگی را همین طور الکی
قهقه بزنم و بدوم و بعد پا در آبهای سرد آن پایین فرو شویم
کاش می شد فراموش ات کنم
مگر می شود فراموش ات کنم ..
مگر می شود تکه جا مانده از خودم فراموش شود
مگر می شود جای پاره شدن اش مرا بی تاب درد نکند
دوام بیاور که عمری به من بدهکاری
عمری که هر روز و هر روزش تقصیر آن تو بود
تقصیر تو بود که آغوشت نبود
تقصیر آغوش تو بود که گرمی اش نبود تا چشمانم را خواب کنند
فقط گرمم کن
من از این زندگی دیگر هیچ نخواهم خواست

Wednesday 23 July 2014

باز هوای وطنم وطنم وطنم وطنم آرزوست..
در بازی اضداد نقشم چهل تکه گردی ست که هر لحظه به گوشه ای رانده می شود: شر بیرون به خیر درون به شر درون به خیر بیرون! وباز وباز وباز ...

Thursday 17 July 2014

دنیای کوچیک

این که .. پر از خستگی به کسی برخورد کنی و سعی کنی از ته مونده های انرژی ات بهش هدیه بدی. بعد اون بگه واسه خوشحال کردنت می خواد "سبزی قرمه" بپزه! و تو از تعجب بترکی و بعد بفهمی این موجود مهربون یه دو رگه ایرونی آمریکاییه و مثل باد بهاری به صورت ات بخوره. خوب تو این روزای پر از سختی و تنهایی بهترین بهونه است برای خندیدن!
این که .. بعد از دو هفته در به دری  برای اولین بار برای تحویل گرفتن خودت با زبون روزه بری گوشت حلال پیدا کنی و برا افطارت یه پلو گوشت چرب بپزی هم بهترین بهونه است برای احساس رضایت از خودت!
یک سال پیش در چنین روزی
دریغ از تپش های تند رسیدن
کاش می شد فرمان ایست داد
کاش فرمان بردار بود
من خلق نالایق ام 

Wednesday 16 July 2014

قدرت آدم را بی رحم می کند. ضعف او را پستی فترت می کشاند.

Edvard Munch

امروز با ادوارد مونش به طور اتفاقی آشنا شدم. صدای قلم اش رو در سر تا سر صفحات کتاب آثارش می شنیدم.
اما زندگی اش خیلی عجیب بود. رظرافت نشستن رنگ ها در کنار هم با موضوعات سخیف .. حداقل تا این جا که مطالعه کردم خیلی متناقض اند.

از دیکتاتور ها بی زارم!

آن طور که دوست دارم زندگی می کنم بی پروای اندیشیدن به قضاوت دیگران. خوب می دونم که شجاع ترین مردم کسیست که با خودش و بعد با مردم صادق باشه. شاید دلیل این ترس بذری باشه که پدر و مادرهامون در وجود ما کاشته اند. کاش بتونم هرس اش کنم.ما دروغ می گیم، زیر بار حرف زور می ریم، در مقابل خرابی ها سکوت می کنیم، به آرزوهامون جامه عمل نمی پوشونیم و هزار اتفاق بد دیگه فقط و فقط چون می ترسیم. واقعن جسور بودن چه خصلت زیباییه. 

Wednesday 9 July 2014

بنویس هزار بار بنویس

گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است - گلگونه مردان خون ایشان است ...

Friday 27 June 2014

وداع

به صرف عشق دعوت بودم
در آشپزخانه پذیرایی شدم
و با نفرت بدرقه ام کرد
سال هاست کوله از دوش نکنده ام
آواره ایمانم در به در خیابان ها و شهرها  و شهرها

Friday 13 June 2014

پیش پاافتادگی پلیدی!

Wednesday 11 June 2014

مقهور

حالا در آستانه سی سالگی درخت ها بیش تر از پیش زندگی را مرور می کنند. زخیم می شوند، کلفت و تندتر از همیشه ریشه در زمین می دوانند. به آرامی زرد می شویم، شکستنی و برگریزانی. اینجا ضیافت آینه هاست. سخت است اما به همان اندازه باور پذیرتر از همیشه: تکه ای عریان از اویی. با تبصره به فریب ها، پوشانده شده در لباس و رنگ و فکر. و قطعه ای از تاریخ. همان جایی که پدربزرگ و هیتلر هر دو آنجایند. باور می کنم که رقم خورده ام از میان ده ها هزار اتفاق ممکن نشده. حالا بیشتر از همیشه به قدرت بی شرمانه زمان معتقدم. و به تابوت. و به بازوان اثیری عشق و عقیده. و به مفهوم نامفهوم وطن. و به مرزهای نامشخص جان. و به بی اعتباری احساس. و به رفاقت سایه ها.

Tuesday 10 June 2014

قرار پرواز

قرار عاشقانه مان را لای قراردادها پیچیدیم که تازه بماند
آنقدر آنجا رهایش کردیم که سرکه شد، که قدرت شد،
قدرتی که لابلای اتفاقات تار می تنید
پروانه ای مشغول مردن بود
پروا نه بی  پر واز زیبا نه، خوشمزه بود
خط و خال رنگین چروکیده به وزن چند گرم
پرواز با سرعت سقوط
پروانه بی پرواز


Thursday 22 May 2014

نیاگار

سه نفر رفتیم یک نفر برگشتیم. من و او_یک چشم و لب و آغوش_ و آبشار، که ما را در خود فشرد. حالا به ما یک نفر می گفتند نیاگارا.
زیر عظمت شاهانه اش تعمید شدی برای الباقی نمی دانم هایت. مریمی از محله ای  در شهرستانی از کشوری در قاره ای دور و خشک. فتح شد تا امید زندگی رشد کند چشم هایش درشت تر شود برای دیدن و باز هم دیدن، و برای برای های بعد.
همه مشغول عکاسی اند برای فریز کردن نیاگارا در خاطرات کم عمق. کم می بینیم، می دانی؟! وقت نداریم دیگه، همیشه چیزی هست که اکنون رو پس بزنه.

Thursday 17 April 2014

گوجه  فرنگی!
گیاهان اونقدر احساس دارند که که موسیقی سبب رشدشون می شه..
گوجه از لابلای تیغ های رنده عبور می کرد و من فکر می کردم .. حتمن درداش میاد موجودی به این لطیفی...
چه ظالمانه است این قانون بقای گریز ناپذیر..

Monday 14 April 2014

ادراکات لطیف آدم ها گاهی ایستم می کنند. چقدر کم فکر می کنم! داستان کوتاه زیر ازیکی از همین آدم ها بود. بخوانید:
با گوزن زیبایم رفتیم رستوران.
یک خانم و آقایی آمدند و گفتند: شما گیاهخواری؟
گوزن زیبایم گفت: به صورت رسم و رسوم خانوادگی، بله. ولی من حساسیت ندارم. کله پاچه دوست دارم. پیتزا پپرونی هم می‌خورم. الان می‌خواهم خورش قیمه سفارش بدهم.
خانم و آقا گفتند: وای بر ما. وای بر تو. آیا گیاهخوار نیستی؟ چطوری دلت می‌آید گوشت حیوان بخوری؟
گوزن زیبایم گفت: چطوری؟ با کارد و چنگال و قاشق.
خانم و آقا گفتند: ننگ بر تو باد. یعنی حاضری هم‌نوعت را بخوری؟
گوزن زیبایم گفت: شما هم‌نوع خودتان را نمی‌خورید؟
خانم و آقا گفتند: بی‌ادب. ما گیاهخواریم و امکان ندارد تو را بخوریم.
گوزن زیبایم گفت: برای چی؟
خانم و آقا گفتند: چون این یک عمل وحشیانه است.
گوزن زیبایم گفت: من مشکلی ندارم. اگر دوست دارید می‌توانید من را بخورید.
خانم و آقا گفتند: خاک بر سرت.
گوزن زیبایم رو کرد به من و گفت: این آقا و خانوم، فکر می‌کنند خشونی که در حرف‌زدن‌شان است از خشونت جویدن‌شان کمتر است؟ اگر گازم می‌گرفتند کمتر دردم می‌آمد...
گفتم: تو واقعا کله پاچه می‌خوری؟
گوزن زیبایم گفت: نه. معلوم است که نه. منتها یکی بیاید گیاهخواربازی جلویم در بیاورد، و از آن بدتر، بخواهد به عنوان استاد بزرگ همه را زورکی به راه خودش بیاورد، خوشم می‌آید حرصش را در بیاورم.
و غوشه غوشه خندید و ماکارانی سفارش داد.
.....
نیمه گیاه خواری هستم که گاهی از خودم می پرسم مگر ماهی ها بچه دار نمی شوند و زندگی و تکاپو ندارند که می خورم شون هنوز. مگر گیاهان آنقدر با احساس نیستند که حتی از موسیقی لذت می برند؟ .. چرا .. چرا باید هر روز دچار جنایت شوم تا خودم نجات پیدا کنم؟ آه از این قاوانین سرگیجه آور طبیعت..

Wednesday 2 April 2014

soul mate

امشب در تاتر با واژه ی جدیدی آشنا شدم . شاید نه چندان نو،اما اول بار بود که  وجد و اعجاب می آورد. " soul mate" من به فارسی ترجمه می کنم "هم روح". چیزی شبیه شمس و مولانا. چیزی شبیه لیلا و مجنون و یا خیام و جام شراب اش. هدفی فوق بشری ایست این سول میت، روحی واحد بودن یا شدن، ورای تفاهم ها و تفاوت های حقیر اجتماعی. وحدت وجودی بشری، لیکن ورای اندازه های خاکی آن. از خاک سر برآورنده، اما سوی نور و سر بر آسمان قد کشنده. چون آتش که از تبانی شاخه ها برمی خیزد، که چون شعله شدند نمی دانیم کدام شراره از آن کدام کنده است، آتش،آتش بی آنکه بدانی یا بخواهی بدانی که از تنه کدام یک از آن شاخ ها خاسته. شاید "وحدت دو موجود " و نه وحدت وجودی واقع گرایانه تر باشد، که نه از زمین اش برکند و نه بر زمین اش افکند. دو موجود که در جستجوی تکه های گمشده روح دردمند خود در این هستی اند برای بی زمانی مبهوت شدن و بی زمانی گفتن و گفتن.
   

Wednesday 26 March 2014

سختی های آرام بخش 1

آدم ها آزاد اند. در انتخاب، در تعهد، در خیانت. برای ماندن،  برای رفتن، برای ساختن حتی برای خراب کردن. اصلن همین مسئله انتخاب شدن رو شیرین می کنه،بودنت حیاتی است اما اجباری نه! و چیزی می سازه که ما آدم ها بهش می گیم استقامت. وچیزهایی می سازه که ما آدم ها بهشون می گیم ارزش های اخلاقی.
آدم ها آزاد اند، باید رها حفظ شون کنیم.


Thursday 6 March 2014

اسپرسو


از خستگی ها و دوندگی های بی مقصد روز فاصله می گیری و از میان خیابان باران شسته خودتو به کافه دنج همیشگی می اندازی و گوشه ای دنج دور از پنجره های بخار گرفته برای خوندن پیدا می کنی.
کافه چی مهربان باچشمانی تنگ شده نزدیک می شود .. با نگاه پرسش گرانه خستگی های امروز را در نگاهم مرور می کند و می پرسد چی میل دارید خانوم؟

ذهنم درگیر واژه هاست ..

حقیقت لطفا، داغ باشد، شکر، آدمها، اصلن اسپرسو، امروز، دیروز.. شیر هم نمی خوام.

کافه چی چهره اش نا امید می شود، خستگیه پر رنگ.
خانوم حاضر نداریم کمی طول می کشه.

باشه صبر می کنم
کمی این پا و آن پا می کند.. بسیار خوب .. چیز دیگیه ای؟

چیزی از عریانی لحظه ها مونده ؟.. می دونم مشتری زیاد داره و من هم که همیشه کافه نشین دشت آخر.
باشه نگاهی می اندازم ولی خودتون که می دونید ..
بله.

سرمو تو کتاب فرو می کنم .. موسیقی کافه آرام و دلنشین و بوی حقیقت که در دماغم فرو رفته.
از خوندن خسته شدم اما هنوز از کافه چی خبری نیست..
بلاخره می یاد ..
با فنجانی شلخته و لبریز
مراقب باشید داغه و کمی سنگین تر از اون همیشه گی ..
لبخندی از سر رضایت تحویل اش می دهم
عریانی لحظه هم تمام کردیم فرستادم بچه ها بگیرند اگر بودید تا اون وقت میارم خدمتون
باشه ممنونم.
حالا نیم ساعتی گذشته و این بار پسر نوجوان دفتری سیاه را روی میزم می گذارد
با نگاهی مغرور و طلبکارانه : خدمت شما .. صورت حساب
باز می کنم:
سه برگ جوانی
فریاد می زنم !!! اوه آخه چه خبره ؟! چقدر گرون شد این بار!
بی تفاوت و خون سرد پاسخ می ده: نمی دونم.

وقت رفتنه.


مادر

ببخش اگر نتونستم مثل دخترای دیگه برات  دختری کنم. نتوانستم بنشینم و از رنگ لباس و اشتباهات دیگران همفکری   کنیم. دلم پر از غم می شه وقتی می نشینید با نسرین و فروغ حرف از لباس و زندگی می زنید. 

Monday 24 February 2014

انقلاب

چند انقلاب؟
چند انقلاب دیگر بر تن زمین بشورد که ایمان بیاوری؟
دستان رنگین کم جان تر از رنگهایند.
نقاب ها به قفس رانده خواهند شد.؛ به تاریخ سوگند.
ابر غلیظ ارواح سرگردان ما، تن خشک تو را خواهد برد.
و زمین را خواهد شست.

http://www.ilpost.it/2014/02/21/accordo-ucraina/ukraine-unrest-eu-russia-politics-20/
پ.ن. عکس هایی از انقلاب اکراین.

Wednesday 19 February 2014

پایان

باید اینقدر بنویسم که تمام شوم
باید اینقدر شات بزنم که تمام شوم
باید اینقدر فتح کنم که تمام شوم
باید اینقدر ببوسم که تمام شوم
باید اینقدر لبخند بکارم که تمام شوم
باید تمام شوم.

Tuesday 4 February 2014

روی همین زمین

زمان که می ایستد هیچ نیرویی قادر به حرکت دادنش نیست. اون پشت زمان ایستاده بود. این روزها اونقدر شاهد درد کشیدن اش بودم که دوست داشتم زودتر اتفاقی بیافته که زندگی براش به حالت عادی برگرده. لحظه خداحافظی وقتی پرستارها از من جداش می کردند پیشانی ام رو به پیشانی اش چسبوندم و ذهنم رو با تمام وجود پیشش جا گذاشتم تا وقتی دوباره از اون اتاق بیرون اومد ازش پس بگیریم. آخه قرارمون همین بود،هیچ وقت همدیگه رو تنها نذاریم . این بار دیگه از اون بچه بازی های همیشگی نبود، باید می رفت. بردنش و لبها و دست هایی که کش دار کنده می شدند.
زمان که می ایستد هیچ نیرویی قادر به حرکت دادنش نیست.
ساعت ها دوباره جون گرفتند و دیوانگی من فروکش کرد. مثل فرشته ای بی گناه در میان تخت بیمارستان، بی حال و خواب آلود از اتاق عمل آوردنش بیرون. چشماش پر از اشک بود. می گفت بی دلیل اشک می ریزه. منم بی دلیل تمام خواهشم رسیدن لبهام بود به اون چشم های خیس. ما که به فاصله ها عادت داشتیم نمی دونم چرا این قدر زود دلتنگ می شیم. چرا گاهی فراموش می کنم انسانیم! اما ظاهرن انسانی که نیروانایش در قایقی روی نیل سرگردانه.


Friday 31 January 2014

باید به افغانستان سفر کنم!

Sunday 5 January 2014

از صادق


فساد نژاد ما از بچه و پير و جوانش پيدا است. همه مان اداي زندگي را در آورده ايم. كاشكي ادا بود، به زندگي دهن كجي كرده ايم. اگرچه به قدر الاغ چيز سرمان نمي شود و هميشه كلاه سرمان مي رود، اما خودمان را باهوشترين مخلوق تصور مي كنيم. هميشه منتظر يك قلدريم كه به طور معجزه آسا ظهور بكند و پيزي ما را جا بگذارد.