Tuesday 4 February 2014

روی همین زمین

زمان که می ایستد هیچ نیرویی قادر به حرکت دادنش نیست. اون پشت زمان ایستاده بود. این روزها اونقدر شاهد درد کشیدن اش بودم که دوست داشتم زودتر اتفاقی بیافته که زندگی براش به حالت عادی برگرده. لحظه خداحافظی وقتی پرستارها از من جداش می کردند پیشانی ام رو به پیشانی اش چسبوندم و ذهنم رو با تمام وجود پیشش جا گذاشتم تا وقتی دوباره از اون اتاق بیرون اومد ازش پس بگیریم. آخه قرارمون همین بود،هیچ وقت همدیگه رو تنها نذاریم . این بار دیگه از اون بچه بازی های همیشگی نبود، باید می رفت. بردنش و لبها و دست هایی که کش دار کنده می شدند.
زمان که می ایستد هیچ نیرویی قادر به حرکت دادنش نیست.
ساعت ها دوباره جون گرفتند و دیوانگی من فروکش کرد. مثل فرشته ای بی گناه در میان تخت بیمارستان، بی حال و خواب آلود از اتاق عمل آوردنش بیرون. چشماش پر از اشک بود. می گفت بی دلیل اشک می ریزه. منم بی دلیل تمام خواهشم رسیدن لبهام بود به اون چشم های خیس. ما که به فاصله ها عادت داشتیم نمی دونم چرا این قدر زود دلتنگ می شیم. چرا گاهی فراموش می کنم انسانیم! اما ظاهرن انسانی که نیروانایش در قایقی روی نیل سرگردانه.


No comments:

Post a Comment