Thursday 19 December 2013

تبعیدی سفید

این روزها در جایی زندگی می کنم که مملو از آدم هایی  ست که پر از بغض اند، پر از کینه و خشم اند و بدبینی . خیلی از همین ها فعالین حقوق بشراند. مدام در سرم می چرخد چطور می شود از صلح جهانی، از صلح بین آدم ها صحبت کرد، وقتی که در درونمان و با خودمان به صلح و آشتی نرسیده ایم. چطور می شود نقشه خوشبختی کشوری را نگاهی ترسیم کند که زیر بار شادمانی خانواده خود مانده است. به راستی چگونه می شود هر روز و هر روز از بدی های جنگ گفت، وقتی درون خودمان همه را دشمن می بینیم. برای فرزندانمان چه تعریفی از خوشبختی، شادی، آزادی و یا صلح بیاوریم در حالی که تمام تعاریفمان یا غیر قابل لمس اند یا با شکست مواجه شده اند. آیا تمام غایت ما از آزادی همان است که مشروب و سکس و حجاب آزاد شوند؟ نه خیلی بالاتر فریادهای به گلو ماسیده مان آزاد شوند؟! ... اصلن همین فردا جهموری اسلامی سرنگون شود ... یعنی ما به آزادی رسیده ایم ؟! آیا تمام این انسان ها اینجا ... در جامعه ی فوق پیش رفته آمریکایی آزاداند؟! اگر بگویم آری لطیفه خنده داریست. اینجا هم پر از آدم هایی ست که درگیر بایدهایی هستند که نمی دانند چرا فقط می دانند ماشین وار باید پیروی کنند. اینجا هم چشمان بسیاری از آدم ها سرشار از غم و کسالت است. اینجا هم آدم ها دروغ می گویند. اینجا هم آدم ها دزدی می کنند. اینجا هم آدم ها دور هم جمع می شوند تا فریادشان شنیده شود.اینجا هم مردم خسته اند.. اینجا هم انسان ها آزاد نیستند! آزادی، روح آزاده می خواهد. صلح کالبدی می طلبد که با جهان اطراف خود در رقص است. و آن گاه تازه می توان خوشبختی را لمس کرد و معنای حقیقی شادمانی را چشید. و دیگر مهم نیست در کجای زمین زندگی می کنی، یا به کدام منطقه موهومی مرز بندی شده متعلقی.
شادی یعنی درک صلح آمیز هستی.

Wednesday 18 December 2013

جزامیان زیبا رو

من از سرزمین داعیان سازندگی می آیم بی در زمانی در راه ترک او.
من از سرزمین مردمانی می آیم که تنها شعبان قسم ماندن می خورند.. به قصد اعتکاف.
من از سرزمین سربازهای فراری و دیوانگان ماندنی می آیم.
من از سرزمین طاعون درجا زدن ها می آیم.
 من از سرزمین دروغگویانی می آیم که از دروغ نفرت دارند.
من از سرزمین پتیاره های مقدس می آیم.
از سرزمین امامان پاپتی.
من از میان گدایان خزانه بان می آیم.
از سرزمین بی فردایی می آیم پر از گذشته های با شکوه
از سرزمین مرغ هایی می آیم که چون به دیوار همسایه پردیدند بزرگ ترین غازها شدند.
از میان صداهایی می آیم که در گور فریاد می شوند.
من از مغرب بتها می آیم.
من از دامان مادری می آیم که فرزندانش به دار کشیده اندش.
من از لاشه نیم خور شده ی مادری جدا شده ام که از جانش می خورم تا زنده بمانم.

https://soundcloud.com/parnazpartovi/hich-parnaz-robert-shayan


 

ای غم خسته رهایم کن...

از ما مردگان دیروز

و زخم ها آن گونه اند که گاهی می پوشانی شان به دورغ فراموشی (ای دندون درد لعنتی!)
 تو هم مثل مادر مادربزرگت .. مثل دائی بابابزرگت .. خو می کنی. و خوب می دانی هست .. هست ..  شب است و تمام طبیب های شهر زیر لحاف اند. اتاق درچرک خلسه آوری غوطه وره .. و همه چیزها شناوراند .. پای من، دست او،...مغز خودمو می بینم که معلقه .. و آواز می خونه:

شاید پتیاره ای بوده ام دلبرکی در شب های شهر...
 شاید روزی در بی در کجایی روسپی نازیبایی بوده ام که مستان ارمنی کدو اندام، رام می کرده ام.
شاید روزی دخترکی بوده ام مست، که نفهمیدم در آغوش کدام گدای معتبری له شدم .. تا در من فرو شود.
شاید هم مادر شش بچه اول مردی شدم بی فردا و فرار کردم از آشپزخانه اش.
شاید روزی فلسفه می خواندم برای گران تر شدن تنی شل و سفید که می خواست از نویسندگان دلبری کند.
شاید جنون فروشدن داشته ام در دیوانه خانه ای، از شوق خواستن به زنجیر کشیده ام .
شاید دختر حاجی آقا بوده ام، از ترس آبروی چند کیلویی خانواده اش با الاغ طویله دهشان خوابیده.
شاید خماری بوده ام محتاج، تمام دارایی اش سوراخ های تن اش.
من همان شاعری بوده ام که شعر می گفت ، شب گرسنه نخوابد.
امروز به درک.

و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد(*)....
و دیدم که عشق کف مشتم آب شد، چکید و در لابلای درزهای خیابان فرو شد و رفت....

کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!(*)

 

Friday 6 December 2013

نجات

عشق نمی میرد اگر سلاخی اش نکنیم.
فقط هوای تازه می خواهد .. نفس .. جان .
باید شعور حس آب بود در جسم ترد جوانه .. زندگی.
باید دست بود در چشم آبی غریق .. معجزه.
باید که نور بود در شب قطبی شکار نیمه جان .. امید.
باید رسن شدن، پای توله اسب وحشی چموش .. رها.
باید بهار بود پشت منظر غبارود پنجره .. خاطره.
باید نسیم بود صورت خشک و خسته را .. نوازش اش کنیم.
باید که عشق را در آغوش به خانه برد .. تا ذوب شود و بعد عطر ملایمش فضا پرا کن لحظه ها شود.

Sunday 1 December 2013

زمان سپید

کبوتران سفید صلحم از بام برخاسته اند و من سلاح به دست، متلوش بازگرداندن شان.
رو در روی آینه، به صورتم نگاهی و بعد در چشمانم فرو می روم به آن سو.
پشت خالی دلهره ها  تو ایستاده ای و می خندی و من که باز کودکانه در تو سنگر می گیرم.
بیا دوباره فرار کنیم و در پس کوچه های خاکی دلهای کودکانه، شاعران حیات شویم .
بیا فرار کنیم وگرنه روزمرگی ما را خواهد کشت.