Wednesday 18 December 2013

از ما مردگان دیروز

و زخم ها آن گونه اند که گاهی می پوشانی شان به دورغ فراموشی (ای دندون درد لعنتی!)
 تو هم مثل مادر مادربزرگت .. مثل دائی بابابزرگت .. خو می کنی. و خوب می دانی هست .. هست ..  شب است و تمام طبیب های شهر زیر لحاف اند. اتاق درچرک خلسه آوری غوطه وره .. و همه چیزها شناوراند .. پای من، دست او،...مغز خودمو می بینم که معلقه .. و آواز می خونه:

شاید پتیاره ای بوده ام دلبرکی در شب های شهر...
 شاید روزی در بی در کجایی روسپی نازیبایی بوده ام که مستان ارمنی کدو اندام، رام می کرده ام.
شاید روزی دخترکی بوده ام مست، که نفهمیدم در آغوش کدام گدای معتبری له شدم .. تا در من فرو شود.
شاید هم مادر شش بچه اول مردی شدم بی فردا و فرار کردم از آشپزخانه اش.
شاید روزی فلسفه می خواندم برای گران تر شدن تنی شل و سفید که می خواست از نویسندگان دلبری کند.
شاید جنون فروشدن داشته ام در دیوانه خانه ای، از شوق خواستن به زنجیر کشیده ام .
شاید دختر حاجی آقا بوده ام، از ترس آبروی چند کیلویی خانواده اش با الاغ طویله دهشان خوابیده.
شاید خماری بوده ام محتاج، تمام دارایی اش سوراخ های تن اش.
من همان شاعری بوده ام که شعر می گفت ، شب گرسنه نخوابد.
امروز به درک.

و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد(*)....
و دیدم که عشق کف مشتم آب شد، چکید و در لابلای درزهای خیابان فرو شد و رفت....

کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم!(*)

 

No comments:

Post a Comment