Thursday 7 August 2014

قصه های من و هم خونه ام 3

Q ساعت نه دوباره در اتاقمو زد. بین خواب و بیدار بودم و ژولیده. با خودم گفتم ولش کن، اما  ده دقیقه بعد  رفتم سراغش. پرسیدم  تو در زدی؟ Q: می خواستم دعوتت کنم با یه ومپایر یه بستنی بخوری ولی مثل این که خوابی. من: بزن بریم. چشاش برق زد و خندید. تو راه زن اش زنگ زد. اولین باری بود که خودم می شنیدم دو زن چه زیبا با هم عاشقانه حرف می زنند! می گفت مامانم به من می گه ومپایر. شبا می زنم بیرون و روزا تا ظهر می خوابم. 

No comments:

Post a Comment