Monday 22 October 2012

من و او

من: چشما رو می بندی باز که می کنی سالهاست که پیر شدی.
 پشت سر رو نگاه که می کنی می بینی با چه شتابی می دویدی، اصن پرواز می کردی. اما یک هو با دماغ زمین خوردی
 او : می خوای بگی ساکن شدی .. بی تحرک ... بی انگیزه ؟ خوب که چی؟
من: پیدا نکردم ، نرسیدم ، سرکوب شد ، نبود ، تنها موند، اونجایی که باید می بود نیس!
او: حالا که اینجایی .. این مکان ، این زمان ..  ولی هنوز جوون .. حالو از دست نده
من: تمام تلاشم همینه .. ولی بی رمق میدوم ، می دونم ارزش دویدن نداره. شایدم معنی ارزش یادم رفته .. شایدم معنی ارزش عوض شده.
او: اینا دیگه می شه فلسفه بافی و دلیل فلسفه بافی چیه؟
من: چیه؟! .. نه اون نیست.
او : چرا همونه.
من: نه اصلن. ولی این واقعیت نیس
او :  تو داری ازش فرار کنی
من: من فقط دارم سعی می کنم به سمت خودم بدوم .. شاید واسه همین از دید تو فراری دیده می شم.
او :  همیشه همین طوری بودی ، معکوس
من: راستی چرا دُرُس نشد؟ فقط هر روز بیشتر فرو برد؟!
او : خوشم میاد که جا نمی زنی _ او بلند بلند می خنده_ا
من: اگه بزنم جا زدم!
او : تو عوض نمی شی
من: می دونم .. اصن همینی که هست .. بگو چی کارش کنم؟
او : یا کمکش کن بزرگ شه که این قدر به در و دیوار نخوره و پر و بالش از این شکسته تر نشه.یا رهاش کن که حداقل با لذت زندگی کنه.
من: اگه رها کردنی بود تا الان رهاش کرده بودم.
او: پس چس ناله نکن. عوضش قوی باش .. باهوش باش .. دقیق باش .. وقت شناس باش.. تلاش کن.
من: باشه معلم جون! از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است!!
او: رهایی روح آزادگیه دختر! نفس اگر پله نشه به روح نمی رسی. پلکانت محکم نباشه دوباره و صدباره سقوطی. واسه همین یادآوریه شرریات ملزومه.
من: می دونی که من اون طوری نیستم
او: نه نمی دونم!! من الان دارم همینو می بینیم .
من : به درک. چشاتو بده تعمیرگاه.
او: در خربات مغان نورخدا میبینم, این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم... هو هو هو ...
من : نه اصن کلن عوضشون کن
و او می خنده.

No comments:

Post a Comment