Thursday 13 December 2012

احوال پرسی

غرق در افکارم در خیابان در حال قدم زدن بودم، پسری از کنارم رد شد و با مشقت و نیم خورده نیم خورده  شروع کرد به فارسی احوال پرسی و شوخی، خسته بودم و بی حوصله و کمی ترسیده. ناخواسته زبان رفت و گفتم SHUT UP!! بلکه این شوخی بی موقع پایان یابد. ناگاه دیدم پسر با نگاهی متعجب در چشمانم خیره شده و می گوید چرا به من می گی خفه شو؟ مگر من چه گفتم؟ حتما خیلی خسته ای هان؟!!! برای لحظه ای بر جا خشک شدم! ترس های اجتماعی-میهنی چطور در ما رخنه کرده اند، با ما رشد کرده اند و همراهمان همواره مانده اند. او چه می داند من چند بار در کشور خودم مجبور شدم برای دفاع از حریم دخترانه ام دست به روی پسری بلند کنم، دنبال پسری با سنگ بدوم یا سرش فریاد بکشم تا بلکه خود را و گاهی هویت خود را رهانده باشم. او چه می داند در سرزمین مادری من ناشناس بی آزار در خیابان احوال تو را نخواهد پرسید.....

No comments:

Post a Comment