Friday 14 June 2013

دلخوش به فانوس وقتی که خورشید نیست

با دلی پر و قلبی سنگین شناسنامه ام رو برداشتم .. پر از تردید .. ولی هر کار کردم نتونستم خودم رو قانع کنم برای نرفتن. پر از بغض به سمت نزدیک ترین صندوق نزدیک خونه ام راه افتادم... چه روزی بود امروز..

به دنبال محل برگزاری به زن و شوهری ایرانی برخوردم .. ازشون پرسیدم .. شما رای دادید؟ می دونید من باید کجا برم؟ زن در جوابم با نگاهی سرد گفت: نه! بعد شوهر خیلی سریع، طوری که انگار می خواست اشتباه زن رو جمع و جور کنه گفت: جاشو نمی دونیم ولی مام رای می دیم، حتما حتما ... و بعد سریع دور شدند.. به خودم تو شیشه مغازه نگاه کردم، من شبیه کی بودم ؟! وقتی حوزه رو پیدا کردم کلی آدم اومده بودن .. چقدر خسته ام .. هنوز هم مطمئن نیستم .. خنده آدما حالمو بهم می زد .. اصلن من اینجا چه کار می کنم؟! .. سرم داشت گیج می رفت .. ولی هیچ دلیلی برای رای ندادن نداشتم .. تصمیم گرفتم دیگه تصویر روحانی رو جلوی چشمام نیارم، تصویر اتفاقات این چند روزه رو .. تصویر چیزایی که ازش خونده بودم.. و فقط همون یه اشاره اش به کوی دانشگاه رو برای خودم تکرار کنم... خاتمی که در ذهنم نقش می بست بیشتر حالم بد می شد.. مبارز این قدر محافظه کار! خودمونو دست کیا سپردیم.. فقط به امید همون تغییر این خفت رو تحمل کردم .. فقط با این فکر که شاید .. فقط شاید فردا روز بهتری باشه..

سرم رو پایین انداختم، آشنایی نبینم .. خیلی بی حوصله تر از اونم که بخوام حرفی بزنم، فقط توی این صف یک ساعته به دیالوگ های اطرافیانم گوش می کردم... جلیلی .. قالیباف .. روحانی .. احمدی نژاد .. بنفش ..ایران .. تحریم .. پاسپورت .. انگشت آبی .. تبریک .. نتیجه .. تقلب
وای که سرم گیج می ره .. از این بلاهت ..
تصاویر هشتاد و هشت در مغزم چرخ می زنند.. تمام این روزها و سالها و صده ها از جلوی چشمم عبور می کنند. آه از نسل ما.. که نسوخت، سقط شد! و صد آه برای نسل بعد از ما، که برای جبران مافات به هرز رفت.
چه روزی بود امروز...

No comments:

Post a Comment