Friday 28 June 2013

تومور بدخیم ذهنی رشد می کند.. بچه ماری می پرورم که نمی دانم به اژدها بدل خواهد شد یا خواهد مرد؟ او مرا می کشد یا من او را؟ تا کی می شود مسالمت آمیز زندگی کرد وقتی او تومور است و من ناقل؟
تب می کنم شب ها و فراموش می کنم روزها ... سرگردانی را، پریشانی را، خلاء را و زمان را.
کولی زباله گرد زرد آبه تمام تجربیات اش را رویم بالا آورده و بوی تعفن و عرق تب همه جا دنبالم می دود.
و چشمانم هر روز فضا و زمان را تاریک تر می بینند و ذوق ذوق می زنند برای پیدا کردن چیزی در فضای خالی .
هزیان های تب ناک لای گنجشک ها و ابرها می پرسند و دور می زنند "عشق واقعیت است؟ یا تجویز همان کولی دکتر مسموم؟!"
و او که آنچنان لطیف است که نمی دانی به کدام عالم تعلق دارد.. واقعیت است یا خیال.


No comments:

Post a Comment