Sunday, 29 July 2012

سراب


نزدیک می آیم
محو می شوی

سراغی آن دور تر ها می دهی
این بار اما وسوسه نمی شوم
نمی شتابم
رسم رفاقت های سرابی را خوب آموخته ام

بند کفشهایم را کور گره می زنم
سیگار را در جیبم فرو می کنم
و می دوم
می دوم واشباه در میان هرم سیگار و دود نفس هایم ناپدید می شوند

تنها نیستم
دوستان خوبی یافته ام
اشیا از حیوانات هم بی آزار تراند!

2 comments:

  1. دوست داشتم مری جونم یاد این افتادم

    نزذیک می آیند
    محو می شوم
    در این هیاهو و بی آبی
    سراب گشتم سراب

    ReplyDelete
  2. الناز عزیزم می دونی که این طور نیست! فقط تو جز اون دسته ای هستی که آدمای زیادی هستند که به وجودت احتیاج دارن.. آدمایی که اگه خودتو ازشون دریغ کنی یه چیزی کم می یارن.. نه این که اگر بودنت یه نبود باشه .. بهر حال آدم یه وقتایی احتیاج داره که فقط مال خودش باشه و گرنه به خودش هم ظلم می کنه.. خودتو محکوم نکن الناز عزیزم .. ولی اونا رو هم محروم نذار :)به امید آرامش

    ReplyDelete