نزدیک می آیم
محو می شوی
سراغی آن دور تر ها می دهی
این بار اما وسوسه نمی شوم
نمی شتابم
رسم رفاقت های سرابی را خوب آموخته ام
بند کفشهایم را کور گره می زنم
سیگار را در جیبم فرو می کنم
و می دوم
می دوم واشباه در میان هرم سیگار و دود نفس هایم ناپدید می شوند
تنها نیستم
دوستان خوبی یافته ام
اشیا از حیوانات هم بی آزار تراند!
دوست داشتم مری جونم یاد این افتادم
ReplyDeleteنزذیک می آیند
محو می شوم
در این هیاهو و بی آبی
سراب گشتم سراب
الناز عزیزم می دونی که این طور نیست! فقط تو جز اون دسته ای هستی که آدمای زیادی هستند که به وجودت احتیاج دارن.. آدمایی که اگه خودتو ازشون دریغ کنی یه چیزی کم می یارن.. نه این که اگر بودنت یه نبود باشه .. بهر حال آدم یه وقتایی احتیاج داره که فقط مال خودش باشه و گرنه به خودش هم ظلم می کنه.. خودتو محکوم نکن الناز عزیزم .. ولی اونا رو هم محروم نذار :)به امید آرامش
ReplyDelete