Thursday, 19 December 2013

تبعیدی سفید

این روزها در جایی زندگی می کنم که مملو از آدم هایی  ست که پر از بغض اند، پر از کینه و خشم اند و بدبینی . خیلی از همین ها فعالین حقوق بشراند. مدام در سرم می چرخد چطور می شود از صلح جهانی، از صلح بین آدم ها صحبت کرد، وقتی که در درونمان و با خودمان به صلح و آشتی نرسیده ایم. چطور می شود نقشه خوشبختی کشوری را نگاهی ترسیم کند که زیر بار شادمانی خانواده خود مانده است. به راستی چگونه می شود هر روز و هر روز از بدی های جنگ گفت، وقتی درون خودمان همه را دشمن می بینیم. برای فرزندانمان چه تعریفی از خوشبختی، شادی، آزادی و یا صلح بیاوریم در حالی که تمام تعاریفمان یا غیر قابل لمس اند یا با شکست مواجه شده اند. آیا تمام غایت ما از آزادی همان است که مشروب و سکس و حجاب آزاد شوند؟ نه خیلی بالاتر فریادهای به گلو ماسیده مان آزاد شوند؟! ... اصلن همین فردا جهموری اسلامی سرنگون شود ... یعنی ما به آزادی رسیده ایم ؟! آیا تمام این انسان ها اینجا ... در جامعه ی فوق پیش رفته آمریکایی آزاداند؟! اگر بگویم آری لطیفه خنده داریست. اینجا هم پر از آدم هایی ست که درگیر بایدهایی هستند که نمی دانند چرا فقط می دانند ماشین وار باید پیروی کنند. اینجا هم چشمان بسیاری از آدم ها سرشار از غم و کسالت است. اینجا هم آدم ها دروغ می گویند. اینجا هم آدم ها دزدی می کنند. اینجا هم آدم ها دور هم جمع می شوند تا فریادشان شنیده شود.اینجا هم مردم خسته اند.. اینجا هم انسان ها آزاد نیستند! آزادی، روح آزاده می خواهد. صلح کالبدی می طلبد که با جهان اطراف خود در رقص است. و آن گاه تازه می توان خوشبختی را لمس کرد و معنای حقیقی شادمانی را چشید. و دیگر مهم نیست در کجای زمین زندگی می کنی، یا به کدام منطقه موهومی مرز بندی شده متعلقی.
شادی یعنی درک صلح آمیز هستی.

No comments:

Post a Comment