کبوتران سفید صلحم از بام برخاسته اند و من سلاح به دست، متلوش بازگرداندن شان.
رو در روی آینه، به صورتم نگاهی و بعد در چشمانم فرو می روم به آن سو.
پشت خالی دلهره ها تو ایستاده ای و می خندی و من که باز کودکانه در تو سنگر می گیرم.
بیا دوباره فرار کنیم و در پس کوچه های خاکی دلهای کودکانه، شاعران حیات شویم .
بیا فرار کنیم وگرنه روزمرگی ما را خواهد کشت.
رو در روی آینه، به صورتم نگاهی و بعد در چشمانم فرو می روم به آن سو.
پشت خالی دلهره ها تو ایستاده ای و می خندی و من که باز کودکانه در تو سنگر می گیرم.
بیا دوباره فرار کنیم و در پس کوچه های خاکی دلهای کودکانه، شاعران حیات شویم .
بیا فرار کنیم وگرنه روزمرگی ما را خواهد کشت.
No comments:
Post a Comment