Thursday, 12 April 2012

مثل همیشه گیج


تو سالن دانشگاه یه گوشه دنج پیدا کرده بودم و در کمال راحتی لمیده بودم و سرم به شدت داخل لپتاپ بود و غرق در دنیای خودم. لحظه ای سرم رو بالا آوردم، مرد میانسالی تعداد زیادی فلش های رنگارنگ رو بغل زده بود و کوله بزرگی هم به  دوش داشت  از دور لبخند آرامی به من زد، به نظر می رسید از خدمات دانشگاه باشه. حس انسان دوستی من هم مطابق معمول بدون اجازه خودم در جوابش  لبخندی زد دوباره مشغول کارم شدم.لحظه ای بعد دیدم نزدیک اومده،مثل شاگرد مدرسه ای ها مودبانه بالای سرم ایستاد و شروع کرد از درس و این که  چه مقطعی هستم و سوپروایزم کیه و ..پرسیدن؛ با همان لبخند آرام مهربان و لحنی موقر(هر چند سوالاتش عجیب بود اما جدی نگرفتم-با خودم گفتم  اون هم یه رهگذر مثل بقیه،حس کنجکاویش که ارضا بشه خودش میره،پس بذار کمکش کنم!-)- همچنان به راحتی لمیده بودم و  با آرامش جواب سوالاتش رو می دادم که ایرانی هستم و مستر و عثمان سوپروایزرم و هنوز پیپر ندارم و..،موقع رفتن هم برام آرزوی موفقیت کرد و گفت خوب درس بخون،من هم با لبخندی مهربان همون طور که بابقیه خدمه همیشه برخورد می کردم تشکر کردم. مرد رفت و من هم دوباره سرم  رو کردم تو لپتاپم و برگشتم دنیای خودم.چند لحظه بعد نسرین اومد کنارم نشست و پرسید پرفسور عثمان چی می گفت ؟! من مثل موجودی که برق از کلش پریده باشه یکهو به خودم اومدم..نسرین اون عثمان بود؟!!آره دیگه بابا، یعنی تو هنوز سوپروایزر خودتو نمی شناسی؟  ( بله،اینم نتیجه سرپیچی از قوانین خودم )!

1 comment:

  1. عزیزم واقعا خسته نباشی شما

    ReplyDelete