Tuesday, 3 April 2012

عطرخاک

ساعت حدود سه نیه شب است و من دست خودم نیست...
به ناگاه بد جور دلم برای بوی خاک ایران تنگ شد،بد ..
اینجا همه چیز هست همه چیز،جز یک چیز،"روح"..
خاک ایران بوی عرفان می ده،بوی عشق می ده،بوی درد می ده، این رو تا ازش فاصله نگرفتم درک نکردم
به قول حسین پناهی
  "توی هر نیم وجبش هزارتا فامیل داریم،
سعدی و فردوسی،نادر و سبکتکین لطفعلی خان و رهی، سگ اصحاب کهف، گاو سامری ها، خر عیسای مسیح ،زین فرسودهء رخش رستم،کهش های چنگیز،خنجر اسکندر،جیگر پاره سهراب و دل تهمینه ،چرکنویس غزلای حافظ،مهر باران شستهء مولانا، اشک مجنون و مزار لیلی ،صورت قرضای شیخ ابو سعید، تسبیح گسسته عین القضات،قرصای سر درد و سردرد و سر ابوعلی ،سکه های حاج آمیز حاتم (آقا به تو چه)، صندوق جواهر خانم ملوک(دبیا)،تابلوی رنگ روغن استاد(به به چی چی شد؟)،جوهر مکتوبهء مرقومهء منظورهء اخراج تاتار , با ید منصورهء،ممدوحهء شاه سلطان ابن سلطان ابن سلطان ابن سلطان،ابن سلطان ابن سلطان(وای خدا مرگم بده) ،تراش مدادای رابرت گراند،فندک اسقاطی جان کندی، کاغذ لی لی پوت مارکوپولو، فتق بند پدر سلطان حسین، هسته خرما های سعد وقاص،استکان نعلبکی حلق طروش،آخور اسب و الاغ منصور،بی شمار بابای شل از سگدو،بی شمار مادر کور از گریه،بی شمار کودک اسهالی بی سوت سوتک،بی نهایت تابوت !! تازه جنس خاکشم مرغوبه , روی سر میچسبه , عین شاخ رو سر گاو،عین شب رو دل خاک،عین چشما و نگاه! مگه با توپ و تفنگ جداش کنن.
جوهر وجود سر , ذات خاک وطنه ! "
چقدر دلتنگم..
دلم بدجور برای یه آرامش عارفانه لک زده،برای یه لحظه حضور،برای شیرجه زدن به اعماق وجود خودم،برای عاشقانه نگاه کردن،برای لبریز شدن،برای دستای کلف شده پدر از فرط کار،برای زمزمه شفا بخش صدای مادر،برای رفیق و همزبونم،..

No comments:

Post a Comment