Thursday, 7 August 2014

قصه های من و هم خونه ام 4

Q دوباره حماسه آفرید!
می دونم آدم ثروتمندی نیست. می دونم خودش هم به سختی داره پول زندگی اش رو در میاره. با این حال بی ادعا و بی کلام هوای منو داره. اولین باری که دید خیلی بهم ریختم منو به سینما دعوت کرد و گفت مهمون من. با وجودی که هیچ وقت آشپزی نمی کنه و چاقالو همیشه در حال جانک فود خوردنه یه روز بعد از ظهر که از کتابخونه برگشته بود کلی آشپزی کرد برا هر دومون. اما امروز دیگه واقعن .. در اتاقم رو زد و زد زیر خنده .. یهو یه دسته گل از پشتش در آورد و گفت برای توه!!! چون داری می ری و دلم برات تنگ می شه! عوض این که خوشحال بشم بغض کردم.. حس کردم هنوز نرفتم دلم براش خیلی تنگ شده.  از این که یه آدم این قدر موقرانه مهربون باشه شوکه ام. خوشحالم این مدت هم خونه اش بودم. لحظه ای به من نگفت کمکت می کنم .. بر خلاف تمام آدم های این روزها .. اما در کمال سکوت بیش از خیلی ها تو این مدت کوتاه برام لحظه های خوب ساخت. بی منت، بی ادعا!

No comments:

Post a Comment