قصد صلح کردم.. صلح با خودم .. از وقتی که از ایران اومدم بیرون فقط جنگیدم و سعی کردم قوی باشم .. نفهمیدم چقدر روحم آزرده شده .. چقدر تشنه مونده و با التماس به من نگاه کرده ،شاید که کمی آرومش کنم.. ومن چنان درگیر جنگ که تمام آرامش درونم رو یه جا گذاشتم پشت در یکی بیاد ببردش. امشب بدجوری دلم ایرانه .. دلم هوای اتاقم رو کرده، هوای کتابخونم که بهشت بود، حتی نگاه کردن بهش د و این که اون همه آدم های بزرگ کنار هم نشستن، هم منو آرامم می کرد،انگار که به یه جای امن رسیدم..بوی عرفان خاک ایران لحظه های ناب نزدیک اذان مغرب که حتی با تمام بی اعتقادیت تو رو از زمین می کند و بوی بارون تو کوچه های شسته و عطر مست کننده اقاقیا.. بی خود نیست از خودم دور شدم..حافظ و شاملو و شمس و مولانا و اخوان و پناهی و احمدرضا احمدی .. مال اون خاکند،چقدر این روح دچار سوءتغذیه شده! چقدر من خودخواهم.. برای همه هستم جز این بیچاره..
اما امشب فقط مال اونم .. بهش لبخند می زنم و می گم: بیا بریم کتابفروشی آقای دانشور .. گپی باهاش می زنیم .. ما از دیوان پدربزرگ شروع می کنیم ، بعد که سر ذوق آوردیمش بحث رو عوض می کنیم و از فلسفه می گیم شایدم از ادبیات پست مدرن، اصن بش می گیم یه چیز جدید یادمون بده، حال درختچه اش رو می پرسیم و پیرمرد با اون نگاه مهربون و لحن موقرش حرف می زنه و سیگار دود می کنه و تو دوباره وسط دنیای کتابا از حرفای جدید سرگیجه می گیری، حتی صدای موسیقی ملایمی که لای کتابا پیچیده رودیگه نمی شنوی و مثل همیشه هر چی بیشتر لبریز می شی از بیرون ساکت تر می شی و لحظه خداحافظی وزن سرت دو برابر شده. از کنار قفسه ها که می گذری سرت رو از شرمندگی پایین می ندازی، ولی دلت از قبل روشن تر شده، می خوای تک تک شون رو به آغوش بکشی ولی زمان کوتاه و تو هم آدم تنبل! مثل همیشه برای حال هوای اون لحظه ات یه کتاب اونم از قدیمیا و دست چندما بیرون می کشی و تمام راه تا خونه مثه دیونه ها ورق می زنی و اول و آخرش رو می خونی و از بوی نمش لذت می بری و ومدام با خودت زمزمه می کنی" من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است "..............
آه ه ه .. پا شو دختر بسه دیگه .. تموم شد ..
خاطرات احساس عقب موندگی ذهنی بهم می دن،.. ولش کن .. بذا آزارش ندم ،حداقل یه امشب
اینجا تنها چیزی که از اون حال و هوا برام مونده چندتا کتابیه که به زحمت آوردم و دوربینم و چندتا آلبوم موسیقی که ایران زیاد گوش می کردم.
حالم خوبه امشب..
اما امشب فقط مال اونم .. بهش لبخند می زنم و می گم: بیا بریم کتابفروشی آقای دانشور .. گپی باهاش می زنیم .. ما از دیوان پدربزرگ شروع می کنیم ، بعد که سر ذوق آوردیمش بحث رو عوض می کنیم و از فلسفه می گیم شایدم از ادبیات پست مدرن، اصن بش می گیم یه چیز جدید یادمون بده، حال درختچه اش رو می پرسیم و پیرمرد با اون نگاه مهربون و لحن موقرش حرف می زنه و سیگار دود می کنه و تو دوباره وسط دنیای کتابا از حرفای جدید سرگیجه می گیری، حتی صدای موسیقی ملایمی که لای کتابا پیچیده رودیگه نمی شنوی و مثل همیشه هر چی بیشتر لبریز می شی از بیرون ساکت تر می شی و لحظه خداحافظی وزن سرت دو برابر شده. از کنار قفسه ها که می گذری سرت رو از شرمندگی پایین می ندازی، ولی دلت از قبل روشن تر شده، می خوای تک تک شون رو به آغوش بکشی ولی زمان کوتاه و تو هم آدم تنبل! مثل همیشه برای حال هوای اون لحظه ات یه کتاب اونم از قدیمیا و دست چندما بیرون می کشی و تمام راه تا خونه مثه دیونه ها ورق می زنی و اول و آخرش رو می خونی و از بوی نمش لذت می بری و ومدام با خودت زمزمه می کنی" من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است "..............
آه ه ه .. پا شو دختر بسه دیگه .. تموم شد ..
خاطرات احساس عقب موندگی ذهنی بهم می دن،.. ولش کن .. بذا آزارش ندم ،حداقل یه امشب
اینجا تنها چیزی که از اون حال و هوا برام مونده چندتا کتابیه که به زحمت آوردم و دوربینم و چندتا آلبوم موسیقی که ایران زیاد گوش می کردم.
حالم خوبه امشب..
لحظات قشنگی رو با این آهنگ متنت و موسیقیش گذرونم...اینقدر که نمی خوام بیام بیرون از این صفحه!!
ReplyDelete