حالا در آستانه سی سالگی درخت ها بیش تر از پیش زندگی را مرور می کنند. زخیم می شوند، کلفت و تندتر از همیشه ریشه در زمین می دوانند. به آرامی زرد می شویم، شکستنی و برگریزانی. اینجا ضیافت آینه هاست. سخت است اما به همان اندازه باور پذیرتر از همیشه: تکه ای عریان از اویی. با تبصره به فریب ها، پوشانده شده در لباس و رنگ و فکر. و قطعه ای از تاریخ. همان جایی که پدربزرگ و هیتلر هر دو آنجایند. باور می کنم که رقم خورده ام از میان ده ها هزار اتفاق ممکن نشده. حالا بیشتر از همیشه به قدرت بی شرمانه زمان معتقدم. و به تابوت. و به بازوان اثیری عشق و عقیده. و به مفهوم نامفهوم وطن. و به مرزهای نامشخص جان. و به بی اعتباری احساس. و به رفاقت سایه ها.
No comments:
Post a Comment