Thursday, 6 March 2014

اسپرسو


از خستگی ها و دوندگی های بی مقصد روز فاصله می گیری و از میان خیابان باران شسته خودتو به کافه دنج همیشگی می اندازی و گوشه ای دنج دور از پنجره های بخار گرفته برای خوندن پیدا می کنی.
کافه چی مهربان باچشمانی تنگ شده نزدیک می شود .. با نگاه پرسش گرانه خستگی های امروز را در نگاهم مرور می کند و می پرسد چی میل دارید خانوم؟

ذهنم درگیر واژه هاست ..

حقیقت لطفا، داغ باشد، شکر، آدمها، اصلن اسپرسو، امروز، دیروز.. شیر هم نمی خوام.

کافه چی چهره اش نا امید می شود، خستگیه پر رنگ.
خانوم حاضر نداریم کمی طول می کشه.

باشه صبر می کنم
کمی این پا و آن پا می کند.. بسیار خوب .. چیز دیگیه ای؟

چیزی از عریانی لحظه ها مونده ؟.. می دونم مشتری زیاد داره و من هم که همیشه کافه نشین دشت آخر.
باشه نگاهی می اندازم ولی خودتون که می دونید ..
بله.

سرمو تو کتاب فرو می کنم .. موسیقی کافه آرام و دلنشین و بوی حقیقت که در دماغم فرو رفته.
از خوندن خسته شدم اما هنوز از کافه چی خبری نیست..
بلاخره می یاد ..
با فنجانی شلخته و لبریز
مراقب باشید داغه و کمی سنگین تر از اون همیشه گی ..
لبخندی از سر رضایت تحویل اش می دهم
عریانی لحظه هم تمام کردیم فرستادم بچه ها بگیرند اگر بودید تا اون وقت میارم خدمتون
باشه ممنونم.
حالا نیم ساعتی گذشته و این بار پسر نوجوان دفتری سیاه را روی میزم می گذارد
با نگاهی مغرور و طلبکارانه : خدمت شما .. صورت حساب
باز می کنم:
سه برگ جوانی
فریاد می زنم !!! اوه آخه چه خبره ؟! چقدر گرون شد این بار!
بی تفاوت و خون سرد پاسخ می ده: نمی دونم.

وقت رفتنه.


No comments:

Post a Comment