Saturday, 27 October 2012

سناریوهای تکرار

 نزدیک می آیند، .. آشنایی ها و سناریوهای تکرار .. کمی نزدیک کمی دور.
غذا گرفتن گنجشک های ترسان و بازیگوش در استیج بالاخانه اجرا دارد.. ترس توأمان لذت.. بازی آن قدر تکرارها.. تا اطمینان بی آزاری.. زندگی، امنیت، و حریمی که تحدید نمی شود.. اطمینان و نزدیکی لنگان.. مشت های گره شده کم کمک لَخت تر.. امنیت و مشت باز شده.. صمیمیت و روح عریان شده..ملاقات همان بسیارها..همان مشت های باز.
جای مشت به چشم ها خیره ای.. باید  فراموش کنند مشت را و اعجاز حضور را دریابند..بلکه سرنخی از شهامت های گمشده پیدا شود. لحظه ای که حواسشان گیج بازی چشم هاست.. این لحظاتِ صدها بار تکرار تکرارها را ورق می زنی... کف آن دست ها را پر از ذره هایی می کنی از!.. دستِ دوباره چنگ .. مشت ِدوباره بسته .. سناریوهای تکرار .. انتظار ناغریب .. زهرخندی به مضحکه روزگار، بلند وعمیق.. دوباره و هزار باره کوله سوار دوش ... باید رها کرد..سناریوهای تکرار..
بخشیدم باید بخشیدنی ها را..شاید فرسنگ ها دورتر یادشان از مشت بسته خود افتاد، شاید بازش کردند.. شاید هم هیچ وقت ...اصلا چه اهمیتی .. صفر هنوز صفر است و راه هر روز و هر روز پر از آدم هایِ همان.. سناریوهای تکرار..تکرار..تکرار..

 

Monday, 22 October 2012

من و او

من: چشما رو می بندی باز که می کنی سالهاست که پیر شدی.
 پشت سر رو نگاه که می کنی می بینی با چه شتابی می دویدی، اصن پرواز می کردی. اما یک هو با دماغ زمین خوردی
 او : می خوای بگی ساکن شدی .. بی تحرک ... بی انگیزه ؟ خوب که چی؟
من: پیدا نکردم ، نرسیدم ، سرکوب شد ، نبود ، تنها موند، اونجایی که باید می بود نیس!
او: حالا که اینجایی .. این مکان ، این زمان ..  ولی هنوز جوون .. حالو از دست نده
من: تمام تلاشم همینه .. ولی بی رمق میدوم ، می دونم ارزش دویدن نداره. شایدم معنی ارزش یادم رفته .. شایدم معنی ارزش عوض شده.
او: اینا دیگه می شه فلسفه بافی و دلیل فلسفه بافی چیه؟
من: چیه؟! .. نه اون نیست.
او : چرا همونه.
من: نه اصلن. ولی این واقعیت نیس
او :  تو داری ازش فرار کنی
من: من فقط دارم سعی می کنم به سمت خودم بدوم .. شاید واسه همین از دید تو فراری دیده می شم.
او :  همیشه همین طوری بودی ، معکوس
من: راستی چرا دُرُس نشد؟ فقط هر روز بیشتر فرو برد؟!
او : خوشم میاد که جا نمی زنی _ او بلند بلند می خنده_ا
من: اگه بزنم جا زدم!
او : تو عوض نمی شی
من: می دونم .. اصن همینی که هست .. بگو چی کارش کنم؟
او : یا کمکش کن بزرگ شه که این قدر به در و دیوار نخوره و پر و بالش از این شکسته تر نشه.یا رهاش کن که حداقل با لذت زندگی کنه.
من: اگه رها کردنی بود تا الان رهاش کرده بودم.
او: پس چس ناله نکن. عوضش قوی باش .. باهوش باش .. دقیق باش .. وقت شناس باش.. تلاش کن.
من: باشه معلم جون! از کرامات شیخ ما این است شیره را خورد و گفت شیرین است!!
او: رهایی روح آزادگیه دختر! نفس اگر پله نشه به روح نمی رسی. پلکانت محکم نباشه دوباره و صدباره سقوطی. واسه همین یادآوریه شرریات ملزومه.
من: می دونی که من اون طوری نیستم
او: نه نمی دونم!! من الان دارم همینو می بینیم .
من : به درک. چشاتو بده تعمیرگاه.
او: در خربات مغان نورخدا میبینم, این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم... هو هو هو ...
من : نه اصن کلن عوضشون کن
و او می خنده.

Sunday, 21 October 2012

کار مألوف

اندیشیدن، مهاجرت است؛ از وطنِ مألوفِ عادت‌ها به سرزمین‌های ناشناخته؛ با کوله‌پشتیِ دلیری و خطرپذیری. اندیشیدن راه رفتن است از روشنایی کورکننده‌ی روز به دلِ تاریکی‌ها؛ جایی که برای فریب نخوردن از سراب باید جز چشم دیگر حواس را نیز به کار انداخت. اندیشیدن کار تنهایان است._مهدی خلجی.