نوشتند دوچرخه سواری زنان در مشهد ممنوع شد و من حیران در این حجم از عقب ماندگی و پسرفتگی. فقط قطراتی گرم از صورتم پایین می افتد و آرزویی در قلب به شدت می تپد: ای کاش قبل از آنکه در صف مرگ مرا بخوانند آزادی ایران از دست. این دیوان را ببینم. ای کاش شاهد رخت بستن جهل از سر سرزمین مادری را داشته باشم. امیدی نه به بزرگی بهتر شدن مردمو فرهنگ آن سرزمین که به پیش پا افتادگی آشتی آزادی با قلب این مردم.
تبعیدی
تبعیدیم به ناکجایی که هستی اش می خوانند..به همین شیرینی
Wednesday 5 August 2020
Sunday 9 June 2019
Monday 8 April 2019
Monday 21 January 2019
در احوال گياهخواري
شايد بهترين دليلي كه اين روزها مي تونم براي گياه خواري خودم بيارم اين باشه كه نمي خوام موجود آسيب رسان يا هارم فولي باشم. مي خوام تا جاي ممكن با جهان بيرون در مصالحه باشم. نه سبب مرگ حيواني باشم و نه در تخريب كره زمين سهيم باشم. شايد سهم من در اين مسير تقريبا صفر باشه و كاملن بي نتيجه، اما در بد ترين حالت اين كار رو از به عنوان يك عمل كاملن شخصي و براي آرامش روح خودم انجام مي دم.
Saturday 8 December 2018
شتر شکنجه
امروز آزمایش تست اعصاب داشتم. به اعصاب بدنم شوک وارد می کردند تا ببینند سالم اند یا نه. بر اولین بار در زندگی ایم تو مطب دکتر گریه می کردم. نه از درد جسمی که از درد عمیق روحی. انگار پروژکتور جلوم روشن کرده بودند وفیلم زندان و بازداشت وشوک الکتریکی تو خیابون سال هشتاد و هشت رو نشون می دادن و بعد یه جرقه ولتاژ قوی دوباره تلنگر می زد آره تو بودی .. خود خودت بودی. بعد خیلی زود خودم محو شدم. من که شکنجه نشده بود... سال شصت و هفت، ساواک، گوانتانامو ... چه آدم هایی سر عقیده هاشون چقدر عمیق تر و شدیدتر از اینها شکنجه شده شدند....و من بقول نیچه هنوز در مرحله شتر ماندم.
Sunday 25 November 2018
معشوق مرده
زن سال ها پیش عاشق مردی شده بود. من او شده بود و او من. ا
.دیری نپایید که مرد مُرد، یا زن او را کشت. زن مبهوت آواری که بر سرشان آمده می خواست مرد را به زندگی باز گرداند پس جسد مرد را به خاک نسپرد. تن سفید را با آب طلا شست تا از فساد در امان بماند.ا
مرد اکنون سال ها بود که مرده بود. و زن عاشقانه جسد او با خود به هر سو می کشید و از کالبد مردانه اش برای خود پناهی ساخته بود. مرد آنجا نبود و زن همچنان با تنی بی جان عشق بازی می کرد. خاطراتشان را کنار تن یخ زده مرور می کرد. و هر روز با طلوع آفتاب تکیدگی چشمانش را با سرمه های رسیده از نهرهای بابل پنهان می نمود.ا
مرد اکنون سال ها بود که مرده بود. و زن عاشقانه جسد او با خود به هر سو می کشید و از کالبد مردانه اش برای خود پناهی ساخته بود. مرد آنجا نبود و زن همچنان با تنی بی جان عشق بازی می کرد. خاطراتشان را کنار تن یخ زده مرور می کرد. و هر روز با طلوع آفتاب تکیدگی چشمانش را با سرمه های رسیده از نهرهای بابل پنهان می نمود.ا
روزی تن بی جان ناگاه به سخن آمد: مرا رها کن! جان خواهم گرفت. گویی تن بی جان هم حالا تمنای رهایی داشت. و زن شکسته و دردمند در اندیشیه: دور یا نزدیک، کاش زودتر زنده شود. زن خوب می دانست این کلام نیز جز دروغی ننگین از جسد مرده ای بیش نیست اما حتی خیال دویدن حیات در رگ های کالبد کبود شده معشوق، که سال ها او را با خود به این سوی و آن سو کشیده بود چنان اغوا گر می نمود که هیچ چیز نمی توانست از این کار بازش دارد.د
زن گریان بر بخت شوریده خویش و روح سرگردان معشوق، تن سرد و سست معشوق را زیر تک درخت زیتون پشت تپه های ده شان به خاک سپرده. ....
ادامه دارد..
Subscribe to:
Posts (Atom)